ریخت شناسی داستان های مینی مالیستی
جواد جزینی
ز پرندهای پرسیدند: "چرا این آوازی که می خوانی و چهچه ای که میزنی، این همه کوتاه کوتاه و بریده و بریده است؟ یعنی نفساش را نداری؟"
پرنده گفت: "آخر من آوازهای خیلی زیادی دارم که بخوانم و دلم می خواهد که همه آنها را هم بخوانم، این است که ناچارم تکه تکه و کوتاه کوتاه بخوانم."
در نیم قرن اخیر، جهان داستان کوتاه آبستن شکلهای نوینی از روایت داستانی بوده است. گونهای که هر روز کوتاه و کوتاهتر میشود. این خوشاقبالترین نوع ادبی مدرن، در طول این سالها دستخوش تغییرات مهمی بوده است. در مغرب زمین، که موطن اصلی این گونه ادبیست، شکلهای تعریف شدهای از آن ثبت شده است. گونههای داستانی، "انکدُت"، "طرحواره"، "یارن"، "مرشن" و...
جنبش "فرمالیست" که در دهه 1920 شکوفا شد، به نوعی موجد اصلی پدید آمدن نظریات تئوریک درباره داستان کوتاه بود. نظریه پردازانی چون بوریس آیخنباوم و ویکتور اشکلوفسکی و حتی روایتشناسانی چون تسوتان تودورف و کلودبرهمون و... در بسط و گسترش آن تأثیر داشتند.
مینیمالیستها را میباید فرزند خلف جنبش فرمالیستها به حساب آورد. گرچه در پدید آمدن آن خیزشهای فلسفی و سیاسی سالهای پس از جنگ جهانی دوم بیتأثیر نبود.
فرمالیست تجلی روح "صورت" در ساخت اثر هنری بود که در حوزههای مختلف هنر از جمله موسیقی، نقاشی، شعر، داستان و ... نفوذ کرد.
مینیمالیسم تجلی و بروز تلاش فرمالیستها در ایجاد "شکل"های جدید بود. تلاشی در جهت تجربههای نو در پدید آوردن شیوههای تازه که شعار اصلی فرمالیستها بود.
در فرهنگ بریتانیکا ذیل واژه "مینیمالیسم" آمده است:
جنبشی که در اواخر دهه 1960 در عرصه هنرها، به ویژه نقاشی و موسیقی در امریکا پا گرفت و بارزترین مشخصه آن تأکید بر سادگی بیش از حد )صورت( و توجه به نگاه عینی و خشک بود. آثار این هنرمندان گاهی کاملاً از روی تصادف پدید میآمد و گاه زاده شکلهای هندسی ساده و مکرر بود. مینیمالیسم در ادبیات سبک یا اصلی ادبیست که بر پایه فشردگی افراطی و ایجاز بیش از حدِ محتوای اثر بنا شده است. آنها در فشردگی و ایجاز تا آنجا پیش میروند که فقط عناصر ضروری اثر، آن هم در کمترین و کوتاهترین شکل باقی بماند. به همین دلیل برهنگی واژگانی و کم حرفی از محرزترین ویژگیهای این آثار به شمار میرود.
اولین جُستار تئوریک درباره داستان کوتاه که به قلم ادگارالنپو نوشته شده، مبنای مهمی در تکوین ساختار داستانهای مینیمالیستی به حساب میآید. او در مقدمه کوتاه خود بر مجموعه داستان قصههای بازگفته ناتانیل هاثورن اصول سهگانه خود را در تبیین ساختار داستان کوتاه تشریح کرد.
الن پو بحث وحدت تأثیر را در ساختار داستان کوتاه پیش میکشد و راه رسیدن به وحدت را تنها در سایه ایجاز مناسب مسیر میداند. همچنین او محدودیت مکان را نیز شرط ایجاز میشمارد و تأکید میکند تمام جزئیات روایت باید دقیقاً تابع کل داستان باشد.
گروهی از منتقدان ادبیات داستانی این مقاله ادگارالنپو را اولین بیانیه غیررسمی مینیمالیستها محسوب کردهاند. بیآنکه تأثیر آثار کسانی چون روبرت والزر، فرانتس کافکا، برتولت برشت و ساموئل بکت و ... را در پدید آمدن این جریان نادیده گرفته شود.
در تکوین ساختار داستانهای مینیمالیستی آثار دو نویسنده دیگر شاید بیشترین تأثیر را داشته است. آنتوان چخوف با ابداع صورتی از داستان کوتاه که در آن برشی کوتاه از زندگی روایت میشد و ارنست همینگوی با داستانهای کوتاهش )بخصوص داستانهایی که در دو دهه بیست و سی نوشت( که در حداقل توصیف و گفتوگو سامان پذیرفته بود و انتخاب سادهترین زبان برای بیانِ طرحی بدون پیچیدگی را سبک خود کرده بود، و بعدها آثار نویسندگانی چون فردریک بارتلمی، دونالد بارتلمی، آن بیتی، جان چیور، ریموند کارور، بابی آن میسون، توبیاس وولف، ماکس فریش، توماس برنهارد،پیتربیکسل و پترهانتکه و... آثار این نویسندگان علیرغم تفاوتهای عمده، وجوه اشتراکی داشتند که اغلب از آنها به عنوان ویژگیهای این نوع داستانها نام برده میشود.
این گونه هنری، در بدو تکوین اقبال چشمگیری پیدا کرد و دامنه نفوذ آن در شعر، نقاشی، معماری، موسیقی و فیلم هم کشیده شد. باوجوداین بارها منتقدان هنری و ادبی این نوع گرایشها را به باد انتقاد گرفتند و در نقد آثار پیروان مینیمالیست، از آنها با القابی چون "نوهمینگوییسم بدوی"، "رئالیسم کثیف"، "مینیمالیست پپسیکولایی"، "ادبیات سوپرمارکتی" و ... یاد کردند.
فردریک بارتلمی )که خود از نویسندگان مینیمالیست محسوب میشود( اتهامهایی را که به مینیمالیستها میزنند این چنین برمیشمارد:
1- حذف ایدههای فلسفی بزرگ
2- مطرح نکردن مفاهیم تاریخی
3- عدم موضعگیری سیاسی
4- عمیق نبودن شخصیتها به اندازه کافی
5- توصیف ساده و پیش پا افتاده
6- یکنواخت بودن سبک
7- بیتوجهی به جنبههای اخلاقی
و بعد اضافه میکند که "خیلی عجیب است اگر داستانی همه این چیزها را نداشته باشد و به این خوبی باشد که اینها میگویند، پس این داد و فریادها برای چیست
جان بارت در بررسی و تبیین ساختار داستانهای مینیمالیستی، لذت مطالعه اثر داستانی امیلی دیکنسون ،صفر بیخ و بن به عنوان یک مینیمالیست را در کنار رودهدرازیهای گابریل گارسیامارکز در صد سال تنهایی میگذارد و میگوید: "مطمئناً بیشتر از یک راه ورود به بهشت وجود دارد. هر چند من میان مینیمالیستها و "ماکسیمالیستها" از خوانندهای یا شنوندهای گله دارم که آن چنان به یکی میپردازد که از مزه کردن دیگری باز میماند." او تلاش میکند بدون تعصب میان مینیمالیستها و ماکسیمالیستها آشتی ایجاد کند.
یان رید اما از این گونه داستانی با عنوان "قطعهای که با خست تلخیص شده" نام میبرد و میگوید:
دشوار میتوان تصور کرد که چگونه چیزی کمتر از یک یا دو صفحه میتواند چیزی بیش از یک طرح کلی خشک و خالی از وقایع به دست بدهد .
در مقابل آنها، گروهی از منتقدان از داستان مینیمالیستی با عنوان "اتم شکافته شده داستان کوتاه" نام بردهاند.
آثار پدید آمده مینیمالیستی در جهان آنقدر با هم متفاوت است که کمتر میتوان اصلهای متباینی در آنها یافت. به همین دلیل این داستانها اغلب کمتر شبیه به هم درمیآیند. اما میتوان در میان "صورت"های متفاوت، یک مخرج مشترک ساختاری پیدا کرد.
اولین و ظاهراً بارزترین ویژگی داستان مینیمال، حجم آن است. داستان مینیمالیستی، همان طور که از نامش برمیآید، داستانِ کوتاه کوتاه است.
اگرچه گفتهاند: "داستان مینیمالیستی کوتاهتر از بلندی یک تار مو است و آن را نوشتاری کوتوله خواندهاند و حدود آن را بین دو و دستبالا سه صفحه تعین کردهاند." اما حد و مرزش با داستان کوتاه روشن نشده است. بخصوص با داستانهای کوتاهی که از سر اتفاق کوتاه شدهاند.
در جُستارهای تئوریک داستان هم اصل "کوتاهی" تلقی چندان روشنی نیافته است.
در اصطلاح امروزی، داستان کوتاه معمولاً به هرگونه روایت منثور اطلاق میشود که از رمان کوتاهتر باشد. گروهی از منتقدان شمارش کلمات به کار رفته در اثر را معیار بازشناسی آن قرار دادهاند. ادگار النپو در تبیین ساختار داستان کوتاه گفته بود "داستان کوتاه، داستانی است که میتوان آن را در یک نشست خواند." اما انتقادی که به این نظریه وارد است، همان تلقی "ویلیام سارویان" است که گفته بود "زمانی که هر فرد میتواند یک جا بنشیند، با هم متفاوت است."
یان رید در کتاب داستان کوتاه ایراد گرفته است که یک نوع ادبی را نمیتوان با توسل به علم حساب تعریف کرد و بعد اشاره میکند که ارسطو هم معتقد بود طرح تراژدی باید حجم معینی داشته باشد، اما هرگز سعی نکرد این حجم را با دقت ریاضی اندازهگیری کند و بعد میگوید: "یک داستان کوتاه باید
از اختصار معینی برخوردار باشد. محبوس کردن آن در ابعادی مشخص، کاری عبث است."
گفتهاند رابرت براونینگ برای اولین بار اصطلاح (کم هم زیاد است) را به کار برد و بعدها بزرگانی چون والتر گروپیوس، آلبرتو جیاکومنی، هنری گودیه برژسکا، کنستانتین برانکوزی و ... بارها و بارها آن را به عنوان شعار اساسی مینیمالیستها به کار بردند. شعاری که به جهت کوتاهی نمودی از تمایلات زیباشناسانه آنها در توصیف صرفه جویانه و سرسختانه در بیان داستان بود.
جان بارت در تعریف هنر مینیمالیستها میگوید: "عقیدهای در هنر که به طور خلاصه میگوید کم هم زیاد است."
البته این بدعت و اندیشه تازهای در عرصه تئوری داستان نبود چرا که پیش از آنها مارک تواین در روزگار نفوذ تام و تمام کلاسیسم این شعار را "از حذف و زواید پرهیز کنید" سر داده بود.
هنری جیمز در مقدمه رمانش گفته بود: "نشان دهید. حرف نزنید و یک کلمه بیشتر از آنچه به شدت ضروریست نگویید."
ارنست همینگوی هم گفته بود: "اگر از عمل حذفی که انجام میدهید مطمئن هستید، میتوانید همه چیز را حذف کنید. به یکباره قسمت حذف شده قدرت بیشتری به داستان میدهد و خوانندگان آنچه را نمیفهمند، احساس خواهند کرد."
تفاوت داستان کوتاه با داستان مینی مال را نباید تنها در اندازه حجم آن جستجو کرد. چرا که ویژگیهای دیگری جز کوتاهی حجم در این آثار به چشم میخورد. تفاوت عمده این دو بیش از آنکه کمی باشد کیفی است.
از خصیصههای مهم اغلب داستانهای مینیمالیستی داشتن طرح ) ساده و سرراست است. در این نوع داستانها طرح چندان پیچیده و تو در تو نیست. تمرکز روی یک حادثه اصلی است که عمدتاً رویداد شگرفی هم به حساب نمیآید. در بعضی داستانها طرح چنان ساده میشود که به نظر میرسد اصلاً حادثهای رخ نمیدهد، که البته عدم پیچیدگی طرح را نباید به بیطرحی تعبیر کرد.
از خصوصیتهای دیگر داستانهای مینیمالیستی محدودیت زمان و مکان است. به دلیل کوتاهی حجم روایت داستان، زمان رویداد و حوادث بسیار کوتاه است. اغلب داستانهای مینیمالیستی در زمانی کمتر از یک روز، چند ساعت و گاهی چند لحظه، اتفاق میافتد. چون زمینه داستانها ثابت است و گذشت زمان بسیار کم است. تغییرات مکانی هم بسیار ناچیز و به ندرت رخ میدهد. به همین دلیل اغلب یک موقعیت کوتاه و برشی از زندگی برای روایت داستانی انتخاب میشود. این اصل مسئله انتخاب "طرح" و "روایت" را در این گونه داستانی پر اهمیت میکند.
کانون طرح در داستانهای مینیمالیستی یک شخصیت واحد یا یک واقعه خاص است و نویسنده به عوض دنبال کردن سیر تحول شخصیت، یک لحظه خاص از زندگی او را به نمایش میگذارد و این همان زمان مناسب برای تغییر و تحول است.
داستانِ آنچه واندالها بر جای میگذارند طرحی بسیار ساده دارد. سربازی پس از پایان جنگ، با اشتیاق برای دیدار نامزدش به سوی خانه میرود. روسپی بیچارهای را در راه میبیند، در زیر نور چراغ متوجه میشود آن زن، نامزد اوست.
جنگ پایان پذیرفته بود و او به زاد بوم خویش که تازه از "واندالها" باز پس گرفته بودند، شتابان از محلهای تاریک میگذشت. زنی بازویش را گرفت و با لحنی مستانه گفت: "مسیو کجا؟ میآی بریم؟"
خندید: "نه پیرزن، با تو نه! دارم میرم پیش نامزدم."
و نگاهش را متوجه پایین کرد و در او نگریست. کنار یکی از تیرهای چراغ بودند. زن جیغ کشید. مرد شانههایش را گرفت و او را به نور چراغ نزدیک کرد. انگشتانش در گوشت تنش نشسته بود و از چشمانش آتش میریخت.
نفسزنان گفت: "اوه، جوئن!"
طرح این داستان بسیار ساده و سرراست است و نویسنده هوشمندانه تنها لحظه دیدار زن و سرباز را برای موقعیت داستانی انتخاب کرده است.
بیان روایت به زمان حال از دیگر گرایشهای عمده داستاننویسان مینیمالیست است.
جان برین معتقد است در این نوع داستانها زبان برای لفاظی نیست، بلکه وسیلهای است برای تصویرسازی، تا خواننده حوادث را در پیش رو ببیند. نوشتن یعنی دیدن و کار داستانپرداز، مجسم کردن این حوادث است.
در اغلب داستانهای مینیمالیستی هدف نویسنده نشان دادن یک واقعه بیرونی است. چنانکه خواننده احساس کند حوادث پیش رویش رخ میدهد. به همین دلیل واسطهای میان ما و حوادث وجود ندارد.
آنچه در طرح این گونه داستانها مهم است انتخاب لحظه وقوع حادثه است. چون هر برشی از زندگی نمیتواند تمامی اطلاعات طرح را منتقل کند.
در داستانِ آنچه واندالها برجای میگذارند نیز انتخاب لحظه وقوعِ حادثه اصلی، دیدار زن و مرد است، به عنوان موقعیت اصلی. زمان رخداد این حادثه داستانی، چند لحظه است. اما تقریباً همه اطلاعات مورد نیاز خواننده در همین مختصر روایت میشود.
بیان داستان به زمان حال نیز در تصویری کردن موقعیت بسیار مؤثر بوده است. زبان داستان مینیمالیستی زبانی ساده و بیآلایش است و در آن هر لفظی تنها بر معنای حقیقی خودش دلالت میکند. به همین دلیل در روایت این گونه داستانها هر قید یا صفتی که دلالت بیرونی ندارد زاید و اضافی است.
درونمایه داستانهای مینیمالیستی اغلب دغدغههای کلی انسان است: مرگ، عشق، تنهایی و... و کمتر به روایت رویدادهای اقلیمی میپردازد.
اندیشههای سیاسی و فلسفی و اعتقادی راهی به دنیای این داستانها ندارد. چرا که کوتاهی حجم داستان اجازه پرداختن به این اندیشهها را به نویسنده نمیدهد.
در داستانهای مینیمالیستی همه عناصر داستان در حداقل خود به کار گرفته میشوند. اما در میان این عناصر، "گفتوگو"، "تلخیص" و "روایت" بیشترین کاربرد را دارد. چرا که این سه عنصر، سرعت بیشتری در انتقال اطلاعات داستانی بر عهده میگیرند. برای روشنتر شدن کارکرد این عناصر در ساختارِ داستان، تابستان 1945 صحنهای در برلین نوشته ماکس فریش نمونهای خوب است:
کسی از برلین گزارش میدهد: دو جین زندانی ژندهپوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابانی میگذرند. یحتمل از قرارگاهی دور میآیند و جوان روس باید آنها را به جایی برای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد. جایی که آنها از آیندهشان هیچ چیز نمیدانند، آنها ارواحیاند که همه جا میتوان دید. ناگهان از قضا، زنی که به طور اتفاقی از خرابهای بیرون میآمد، فریاد میکشد، به طرف خیابان میدود و یکی از زندانیان را در آغوش میکشد.
دسته کوچک از حرکت باز میماند و سرباز روس هم طبیعی است که در مییابد چه اتفاقی افتاده است. او به طرف زندانی میرود، که حالا آن زن را که از گریه به هقهق افتاده در آغوش گرفته است. میپرسد:
- زنت؟
- بله.
بعد از زن میپرسد:
- شوهرت؟
- بله.
سپس با دست به آنها اشاره میکند:
- رفت، دوید - دوید، رفت.
آنها نمیتوانند باور کنند، میمانند. سرباز روس با یازده سرباز دیگر به راهش ادامه میدهد. تا آنکه چند صد متر بعد به رهگذری اشاره کرده و او را با مسلسل مجبور میکند وارد دسته شود، تا آن دوجین سربازی که حکومت از او میخواهد، دوباره کامل شود.
در این نمونه همه ویژگیهای داستانهای مینیمالیستی وجود دارد. کوتاهی زمان رخداد حوادث، روایت به زمان حال و استفاده از حداقل عناصر داستانی برای بیان طرح. نکته مهم دیگری که در ساختار داستانهای مینیمال اهمیت زیاد دارد، مسئله قصه پر جاذبه است. این گونه داستانها به دلیل نداشتن برخی از عناصر داستان سنتی، حتماً باید قصهای جذاب برای گفتن داشته باشد. منظور از قصه جذاب، روایت ماجرایی جالب توجه است که ذهن خواننده را برای شنیدن تحریک کند.
قصه در داستانهای مینیمالیستی مثل ماده منفجره است. به رغم اینکه مقدار این مواد کم است اما چون در محفظه بسته و کوچک قرار میگیرد، انفجار بزرگی را ایجاد میکند.
شباهت ظاهری داستانهای مینیمالیستی با دو گونه داستانیِ
"لطیفه " و "طرح " گاهی کار تشخیص این انواع را دشوار میکند. این سه قالب به لحاظ کوتاهی حجم و روایت فشرده حوادث شباهت زیادی به هم دارند. اما وجوه افتراق و تفاوتهای ساختاری آنها کاملاً آشکار و واضح است. اصلیترین ویژگی لطیفه، رویکرد خندهآور و سرگرمکنندگی آن است. در حالی که این، خصیصه همیشگیِ دو نوع ادبی دیگر نیست. درونمایه داستانهای مینیمال و طرح هم میتواند خندهآور و طنزآمیز باشد. اما قالب لطیفه با نداشتن این ویژگی از فرم میافتد چرا که هدف لطیفه ایجاد سرگرمی و تفریح است.
"پایان غافلگیرکننده" الگوی حتمی ساختار لطیفه به حساب میآید. در این گونه داستانها واژه یا عبارتی پایان داستان را اعلام میکند که بدون آن "طرح" کامل نمیشود و داستان پایانی لذتبخش نخواهد یافت.
اما "پایان غافلگیرکننده" در داستانهای مینیمال عنصر حتمی ساختاری به حساب نمیآید. در این گونه داستانها به دلیل کوتاهی و فشردگی روایت، امکان ایجاد تعلیق وجود ندارد، به همین دلیل چرخش غیرهمنتظره طرح خیلی زود فرا میرسد. برای این است که هر نوع پایانی در این داستانها عمدتاً قابل پیشبینی نخواهد بود. اما این نامنتظره بودن به معنای عنصر غافلگیرکنندگی در ساخت لطیفه نیست.
لطیفه هر چند ماهرانه نوشته شده باشد، اغلب بیش از یک بار خواندنش لطفی ندارد. الگوی ساختاری لطیفه بر منطق واقعنمایی استوار نیست و همواره وقایعی نامحتمل و تصادفی الگوی حوادث را سامان میدهد. این گونه داستان به رغم لذت شنیداری، معمولاً معنا و مفهوم عمیقی ندارد.
لطیفه سرگرمی خوبی است و طبعاً نباید از این جنبه آن غافل شد. اما وجود دو عنصر در آن مانع از این میشود تا در میان ادبیات جهانی از مرتبه والایی برخوردار شود. اول اینکه حتی اگر به بهترین شیوه هم بازگو شده باشد نمیتوان آن را با لذتی مدام و فزاینده دوبارهخوانی کرد. زیرا زمانی که حادثه را میدانیم، نمیتوانیم بار دیگر آن را تحمل کنیم. در ثانی حتی لطیفههای برجسته هم غالباً باورکردنی نیستند در فرهنگ ادبی، "طرح" را روایت کوتاهی به نثر تعریف کردهاند که جزئیات و شگردهای داستانی آن معمولاً توصیفی است، طوری که به نظر میرسد بعداً گسترش پیدا میکند.
اسکچ را "طرحواره" نیز ترجمه کردهاند. این گونه ادبی به دلیل کوتاهی و فشردگی روایت، اغلب با داستانهای مینیمالیستی اشتباه گرفته میشود. تفاوت عمده طرح و داستانهای مینیمال در این است که طرح داستان خام است، تحولی در آن صورت نمیپذیرد و تنها روایت یک موقعیت بدون تغییر است. طرح به معنای واقعی کلمه کاملاً ایستا است و تنها توصیف برش کوتاهی از زندگی است، که ممکن است طرح شخصیت و یا حتی تصویری از حالت ذهنی کسی باشد.
براندر ماتیوز، نویسنده امریکایی، در کتاب فلسفه داستان کوتاه در تفاوت طرح و داستان کوتاه میگوید: "طرح مثل نقاشی اشیاء بیجان است، اما داستان همواره حادثهای در آن اتفاق میافتد."
علاوه بر این ویژگیهای ساختاری، نویسندگان داستانهای مینیمالیست اغلب شخصیتهای داستانهایشان را از میان مردم عادی برمیگزینند و حتی در برخی موارد انسانهایی تنها، زخمخورده و مأیوس در جهان آثار آنها حضوری همیشگی مییابند .
از بدو پیدایش این گرایش ادبی تاکنون، تمایلات مینیمالیستی نفوذش را در ادبیات جهان گسترش داده است. چنانکه امروزه حوزههای مختلف هنری مثل نقاشی، معماری، موسیقی سینما و تئاتر نیز منطقه نفوذ مینیمالیستها به حساب میآید.
در ادبیات کهن فارسی حکایتها و قصههایی وجود دارد که گاه در برخی موارد به لحاظ ساختاری با الگوهای امروز داستان کوتاه برابری میکند. در میان این نمونهها حکایتهایی هست که به لحاظ فنی با ساختار داستانهای مینیمالیستی نزدیکیهای غیرقابل انکاری دارد.
در تاریخ نوین داستاننویسی ایران شاید کتاب در خانه اگر کس است... اولین اثری محسوب شود که میتوان تمایلات مینیمالیستی را به روشنی در آن یافت.
این کتاب بسیار کم حجم 26 صفحهای، شامل ده داستان کوتاه کوتاه از فریدون هدایتپور و عبدالحسین نیری است. در
مقدمه بسیار کوتاه کتاب آمده است:
شما تا حال داستانهایی به این کوتاهی نخواندهاید، ولی از این پس زیاد خواهید خواند.
.. این ماییم که برای نخستین بار این سبک را به وجود آوردیم
تاریخ چاپ کتاب، 1339، حدوداً برابر است با زمانی که جان آپدایک اولین مجموعه داستان خود را منتشر کرد و پیتربیکسل به خاطر نوشتن مجموعه کوتاهترین داستان جایزه گرفت . این کتاب همزمان با عصر طلایی داستاننویسی مینیمالیستی در جهان، در ایران منتشر شده است. مقدمه کتاب از نوآوری کاملاً آگاهانه نویسندگانش حکایت میکند.
اغلب داستانهای این مجموعه تقریباً بسیاری از ویژگیهای داستانهای مینیمالیستی را در خود دارد.
سر ظهر، دکان نانوایی شلوغ بود و حسن، پسر آقا رضا، مستخدم پیر فرهنگ که یک راست از مدرسه به آنجا آمده بود، کتابهایش را زیر بغل جا به جا کرد و بعد از مدتها معطلی، شش تا نان داغ و پر سنگ از نانگیر گرفت و در حالی که دستش میسوخت، با نگرانی چوب خطش را از جیب بغلش درآورد و به نانوا داد. نانوا چوب خط را با غیظ به آن طرف دکان پرت کرد و نانها را هم از دست حسن گرفت. آخر چوب خط دیگر جایی برای خط زدن نداشت.
البته تمایلات برای کوتاهنویسی در آثار صادق چوبک به خصوص داستانهای یک چیز خاکستری چشم شیشهای و عدل، و در نقش پرنده بهآذین، کشاورزان از سعیده پاکنژاد، غمهای کوچک امین فقیری، بازی هر روز پرویز مسجدی، آثار کسانی چون جعفر شریعتمداری و احسان طبری و... همچنین رضا براهنی با کوتاهترین قصه عالم و اغلب آثار زویا پیرزاد و... دیده میشود.
در طول سالهای اخیر آثار ارزشمندی از جریان داستاننویسی مینیمالیست در ایران ترجمه شده است. از آن میان داستان شمعدانیهای غمگین نوشته ولفگاتگ بورشرت یک نمونه عالی برای معرفی این شیوه داستاننویسی نوین است.
زمان آشنایی آن دو، هوا تاریک بود. زن او را به آپارتمان دعوت کرد. مرد پذیرفت. زن، آپارتمان، رومیزیها، ملافهها، حتی بشقابها و چنگالها را به او نشان داد. اما همین که در روشنایی روبهروی هم نشستند، چشم مرد به بینی زن افتاد.
با خود اندیشید: انگار بینی را چسباندهاند. اصلاً شبیه بقیه بینیها نیست بیشتر شبیه نوعی میوه است. عجب! سوراخهای بینیاش اصلاً با هم تناسب ندارند. یکی خیلی تنگ و بیضی شکل است، یکی مثل حفره چاهی دهان باز کرده است. تیره و گرد و بیانتها.
با دستمال عرق پیشانیاش را خشک کرد.
زن گفت: "خیلی گرم است، اینطور نیست؟"
مرد نظری به بینی او انداخت و گفت: "آه، بله." و دوباره به فکر فرو رفت: باید آن را چسبانده باشند. وصله ناجوری است. رنگش هم با این پوست فرق میکند. تیرهتر است. راستی، سوراخهای بینی هم ناهماهنگند؟ یا شاید مدل جدید است؟ یاد کارهای پیکاسو افتاده بود.
مرد گفت: "شما کارهای پیکاسو را میپسندید؟"
زن گفت: "گفتید کی؟ پی ... کا..."
مرد بیمقدمه گفت: "تصادف کردهاید؟"
زن گفت: "چطور مگر؟"
مرد گفت: "خب..."
زن گفت: "آهان، به خاطر بینیام میپرسید؟"
مرد گفت: "بله..."
زن گفت: "از اول همین جور بود. همین جور."
مرد میخواست بگوید: "عجب!" اما گفت: "پس این طور!"
زن گفت: "من به تناسب خیلی اهمیت میدهم آن دو شمعدانی کنار پنجره را ببینید! یکی سمت چپ و دیگر سمت راست است. متناسب نیستند؟ باور کنید باطن من خیلی با ظاهرم فرق میکند، خیلی."
و دستش را روی زانوی مرد گذاشت. مرد در عمق چشمان زن آتشی را روشن دید.
زن آرام و اندکی شرمزده گفت: "و مخالفتی هم با ازدواج و زندگی مشترک ندارم."
از دهان مرد پرید: "به خاطر تناسب؟"
زن اشتباه او را با مهربانی تصحیح کرد: "هماهنگی... به خاطر هماهنگی."
مرد گفت: "بله، به خاطر هماهنگی." و بلند شد.
زن گفت: "دارید میروید؟"
مرد گفت: "بله، میروم."
زن او را تا دم در بدرقه کرد. گفت: "باطن آدمها مهم است نه ظاهرشان."
مرد فکر کرد: "تو هم با این دماغت!" و گفت: "یعنی در باطن مثل قرار گرفتن شمعدانیها متناسبید؟" و از پلهها پایین رفت.
زن کنار پنجره با نگاه او را دنبال کرد.
دید که مرد آن پایین ایستاد و با دستمال عرقهای پیشانیاش را پاک کرد. یک بار، دو بار و باری دیگر. اما نیشخند فارغالبال او را ندید، ندید چون اشک چشمهایش را پوشانده بود. شمعدانیها بوی غم می دادند.
من می نویسم تا بدانم چرا می نویسم
آلن ربـ گرییه
برگردان: ابوالحسن نجفی
ما در اینجا سخنهای بسیار جالبی شنیدیم. اما من نمیتوانم از ابراز این تعجب خودداری کنم که از زبان اکثر سخنرانان اهل شوروی، انتقادهای بسیار تندی نسبت به کوششها و پژوهشهای ادبیات نو شنیدم که عیناً به انتقادهایی میمانست که در جامعة بورژوایی غرب از ما میکنند. اینجا، همچنانکه آنجا، "بیفایدگی" و "صورت پرستی" (فرمالیسم) کارهای ما را بر ما عیب میگیرند، هنر مارا "منحط" و "غیر بشری" میشمارند، سوالهایی که از ما میکنند اینهاست:"برای چه مینویسید؟ کار شما به چه درد میخورد؟ فایدة شما در جامعه چیست؟"
مسلماً این سوالها یاوه و بیمعنی است. نویسنده، همچنان که هر هنرمند دیگر، نمیتواند بداند که کارش به چه درد میخورد. ادبیات برای او وسیلهای نیست که در راه دفاع از مرامی به کار رود. و همین که میشنویم آن "ابزار خوب" یعنی رمان قرن نوزدهم را میستایند و رمان نو را متهم میکنند که میخواهد از آن شیوة پسندیده منحرف شود (و حال آنکه هنوز هم میتواند این فایده را داشته باشد که دردهای جهان کنونی و درمانهای باب روز را برای مردم شرح دهد و البته در صورت لزوم، اما در موارد غیر اساسی، درمانهای جزیی بهتری را پیشنهاد کند، چنانکه گویی تکمیل شیوههای ساختن چکشی یا داسی منظور است) و پیوسته "مسئولیت" نویسنده را به رخ ما میکشند، آنگاه ما ناچار میشویم پاسخ دهیم که ما را دست انداختهاند و رمان ابزار نیست و شاید هم که راستی از نظر جامعه به کاری نیاید.
نویسنده مسلماً موظف و ملتزم است ـ اما چارهای از آن ندارد و میزان التزامش به اندازة همة افراد دیگر است، نه بیشتر و نه کمتر ـ بدین معنی که فردی از افراد یک ملت، یک مملکت، یک عصر، یک نظام اقتصادی است و نیز در میان عادات و آدابی اجتماعی، دینی، جنسی و غیره زندگی میکند. در واقع درست به همان میزانی ملتزم است که آزاد نیست. و یکی از صور خاص و بسیار حادی که محدودیت آزادیاش در این زمان به خود گرفته است عیناً همین فشاری است که جامعه بر او وارد میکند تا به او بپذیراند که نویسنده برای جامعه مینویسد (یا بر ضد جامعه، زیرا که این و آن هر دو از یک مقولهاند). و این نمونة بسیار جالبی است از چیزی که امروز آن را "با خود بیگانگی" مینامند.
روشنتر بگویم: نویسنده مانند همة مردم از بدبختی هم نوعانش رنج میبرد، اما خلاف راستی و درستی است که مدعی شویم نویسنده مینویسد تا درمانی برای آن بیابد. آن داستاننویس آلمانی شرقی که در این جلسه اظهار داشت که داستان مینویسد تا با فاشیسم بجنگد مرا به خنده میآورد و دربارة صلاحیت نویسندگیاش نگران میکند، اما خوشبختانه ما میدانیم که او هم نمیداند چرا مینویسد و بهانههایی که به منظور اثبات بیگناهی خود میآورد هیچ اهمیتی ندارد.
بنابراین من بهتر آن میدانم که بگویم آنچه مورد علاقة من است نخست خود ادبیات است، صورت (فرم) رمانها در نظر من بسیار مهمتر از قصههای نهفته در آن است حتی اگر ضد فاشیسم باشند. من به هنگام آفرینش نمیدانم که این صورتها، که لزومشان را حس میکنم، بر چه دلالت میکنند و، به طریق اولی، به چه کار میآیند.
مقایسهای که در این جلسات میان داستاننویس و خلبان هواپیمای تجاری به عمل آمد جز مزاح و ریشخند نمیتواند باشد. داستان وسیلة نقلیه نیست، حتی وسیلة بیان هم نیست (یعنی وسیلهای که پیشاپیش از حقایق یا سوالاتی که میخواهد بیان کند آگاه باشد). رمان به نظر ما فقط پژوهش است و بس، اما پژوهشی که حتی نمیداند مورد جستوجویش چیست. خلبان مسلماً باید از مقصدی که مسافران را با اقصر فاصله به سوی آن میبرد آگاه باشد، اما نویسنده، به حسب تعریف، نمیداند که به کجا میرود. و اگر من ناچار باشم که به هر حال به سوال "چرا مینویسید؟" جواب بدهم خواهم گفت:"من مینویسم تا کوشش کنم که بفهمم برای چه میل به نوشتن دارم."
اما آنچه بیشتر مایة ننگ و رسوایی است این است که، چه در شرق و چه در غرب، چه در اردوی سوسیالیستی و چه در دنیای بورژوایی، هنگامی که سخن از توانایی سیاسی و وظیفة اجتماعی هنر به میان میآید همان امیدهای واهی، همان پرستش صورتهای هنری کهنه، همان مجموعه کلمات انتقادی و در آخر همان نوع ارزشهای اخلاقی را مییابیم.
ما را منحط میخوانید، اما نسبت به چه؟ ما را غیر بشری مینامید، اما مگر نه این است که خود شما باید در بینش و دریافتی که از بشر دارید تجدید نظر کنید؟ زیرا اگر قابل درک و قبول باشد که منتقدان بورژوای غرب لجوجانه (اما محجوبانه تر از شما) از قالبهای داستاننویسی کهنهای که حتماً به گمان آنها تجسم عصر طلایی رمان و بهشت طبقة مالک است دفاع کنند، به نظر ما عجیب است که شما در اینجا برای همان منظور مبارزه کنید و سخن از "شیوة پاک" و "طبیعی" داستان (که گوستاو فلوبر یک قرن پیش در آن شک کرده بود) به میان آورید.
شما ما را به صورتپرستی (فرمالیسم) متهم میکنید، اما بدانید که صورتهای ادبی است که محتوی معنای آثار است؛ و شما شیوههایی را میستایید که ما میدانیم آن شیوهها نمایندة دنیایی است که حقاً باید با آن بجنگید.
قطره ملی شما اقیانوس جهانی نیست
خوان گویتی سولو*
برگردان: ابوالحسن نجفی
در طی جلسات آخرین محافل بینالمللی نویسندگان وهنرمندان ـ نه تنها در لنینگراد و ادینبورو و فلورانس، بلکه حتی در فورمنتور(1) و مادرید ـ رابطة سیاست و ادبیات، استنباط هنر به منزلة هدفی برای خود یا خدمتگزار مرامی بیرون از خود، موضوع بحث قرار گرفت. بدگمانی روزافزون به ارزشهای ادبیات موجب شده است تا برخی از نویسندگان برای توجیه آثار خود دلایلی غیرهنری بجویند.
مواضع دفاعی چنان محکم و سازشناپذیر شدهاند که تماشاگر بیطرف غالباً احساس میکند که در جروبحث کرها حضور یافته است. گروهی میگویند:"ادبیات و سیاست دو چیز مختلفاند." گروهی دیگر پاسخ میدهند:"ادبیات به محض عرضه شدن امری اجتماعی است و، به این اعتبار، وظیفهای سیاسی انجام میدهد."
در ماههای اخیر، آلن ربـ گری یه (در مجلة اکسپرس) و لوسین گلدمن(2) (در کتاب جامعهشناسی رمان) و ژرم لندونپ(3) با دلایل بسیار متفاوتی به مفهوم هنر ملتزم تاخته و نتیجه گرفتهاند که "نویسنده فقط در هنر خود میتواند ملتزم باشد". خصوصاً به عقیدة رب ـ گری یه:"نویسندگان لزوماً متفکر سیاسی نیستند و طبیعی است که غالباً در این زمینه به بیان اندیشههایی نارسا و مبهم اکتفا کنند. اما چرا این همه خوش دارند که این اندیشهها را، در هر فرصتی و به هر مناسبتی، در ملاء عام بر زبان بیاورند؟... دلیلش به نظر من این است که آنها از این که نویسندهاند شرم دارند و در وحشتی مداوم به سر میبرند که مبادا این را بر آنها عیب بگیرند و از آنها بخواهند که چرا مینویسند و وجودشان به چه درد میخورد و چه وظیفهای در اجتماع انجام میدهند... نویسنده نمیتواند بداند که کارش به چه درد میخورد. ادبیات برای او وسیلهای نیست که در خدمت مرامی قرار گیرد..."
ملاحظات نظریهپرداز اصلی "رمان نو" شاید وارد باشد، اما بعضی از نکات را باید روشن کرد. برای درک مفهوم حقیقی آنها به گمان من پیش از هر چیز لازم است که آنها را در زمینة تاریخی خودشان قرار دهیم، یعنی توجه کنیم که اینها بیان عینی آرزوهای نویسنده در چهارچوب جامعة معینی است.
در فرانسه آزادی زبان و آزادی اندیشه وجود دارد و تساوی حقوق سیاسی لفظی خالی از معنی نیست. بنابراین رابطة نویسنده با خواننده امری است بسیار متفاوت با آنچه مثلاً در اسپانیا یا در کشورهای امریکای جنوبی دیده میشود. و دلیل آن هم بسیار ساده است.
هنگامیکه کشمکشهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی، که نیروی متحول و پویای هر کشوری را تشکیل میدهند، بتوانند آزادانه از طریق رسانهها و نشریههای حزبی و غیرحزبی تجلی کنند، وظیفة اجتماعی نویسنده غیر از وظیفة اجتماعی نویسندة کشورهایی است که در آنجا منافع و منویات گروههای مختلف نتوانند آزادنه به بیان درآیند.
وضع خاص جامعة فرانسه ـ اکنون که جنگهای استعماری به پایان رسیده و "خطر" وقوع انقلاب، پس از دگرگونی شگفت صنعتی به دست نیروهای نو سرمایهداری، دور شده است ـ مستلزم رشد ادبیاتی است که، بنا بر تعبیر ویتورینی(4)، از وضع "تسلی" یا "هدایت افکار" به وضع پویندگی و پژوهندگی، به وضع پاسخ بارورکننده، و سرانجام به وضع علم میرسد.
به عکس، در کشورهای واپسمانده یا کشورهایی که در مرحلة مقدماتی توسعه هستند ـ مثلاً در کشور اسپانیا ـ ادبیات میکوشد تا واقعیت سیاسی و اجتماعی را منعکس کند (غفلت از این امر به پیدایش آثاری تقلیدی منجر میشود که در حکم عکس برگردانی است از آثار کشورهایی چون فرانسه و انگلستان و آلمان که به سطح سیاسی و فرهنگی و اقتصادی بالاتری دست یافتهاند). اما با این عمل، از تحول خاص خود به منزلة "صناعت" باز میماند و همین امر منطقاً باعث رواج آثاری میشود که با همان الگوهای کهنه و تعبیرهای مستعمل و فرسوده به واقعیت رو کنند و در نتیجه نمونههای تقلیدی از ناتورالیسم نیاکان را پدید آورند.
به عکس، در کشورهای واپسمانده یا کشورهایی که در مرحلة مقدماتی توسعه هستند ـ مثلاً در کشور اسپانیا ـ ادبیات میکوشد تا واقعیت سیاسی و اجتماعی را منعکس کند (غفلت از این امر به پیدایش آثاری تقلیدی منجر میشود که در حکم عکس برگردانی است از آثار کشورهایی چون فرانسه و انگلستان و آلمان که به سطح سیاسی و فرهنگی و اقتصادی بالاتری دست یافتهاند). اما با این عمل، از تحول خاص خود به منزلة "صناعت" باز میماند و همین امر منطقاً باعث رواج آثاری میشود که با همان الگوهای کهنه و تعبیرهای مستعمل و فرسوده به واقعیت رو کنند و در نتیجه نمونههای تقلیدی از ناتورالیسم نیاکان را پدید آورند.
از این لحاظ، تکیة آلن رب ـ گرییه بر اهمیت عامل صناعت در هنر به نظر من درست و پذیرفتنی است، نه تنها در مورد ادبیات کشور خودش بلکه حتی در مورد ادبیات کشورهایی که، بنا به دلایل متفاوت و چه بسا مخالف، صناعت هنری را فدا میکنند تا به بیان و تکرار قراردادی و بالنتیجه نادرست واقعیت بپردازند.
با این همه، آلن رب ـ گرییه آنجا اشتباه میکند که ـ به قول بلوک میشل در کتاب زمان حال اخباری(5) ـ "با آن غرور ملی خاص نویسندگان فرانسوی که ادبیات فرانسه را ادبیات به مقهوم عام کلمه میداند" میخواهد تجربهاش را که محصول موقعیت ویژة فرانسه است بر کشورهایی تعمیم دهد که سطح سیاسی و اجتماعی و فرهنگی آنها با عناصر زیربنای تحلیلهای او سازگار نیست.
هنگامی که دولت ـ در کشورهایی چون اسپانیا ـ رسماً فشار میآورد تا ادبیات و هنر غیرسیاسی شود یا ـ در کشورهایی چون شوروی در زمان استالین ـ وادار میسازد که ادبیات و هنر یکسره سیاسی شوند و به استخدام هدفهای اجتماعی آن درآیند و در نتیجه مطبوعات نمیتوانند بازگوکنندة اختلاف نظرهای زایا و تضادهای پویای جامعه باشند و هنگامی که گروههای اجتماعی ـ مثلاً در اسپانیا ـ نمیتوانند احساسات خود را بروز دهند یا آزادانه از منافع خود دفاع کنند، نویسنده ناچار بلندگوی این پویایی و این احساسات و این منافع میشود و آن گاه وظیفهای را برعهده میگیرد که بیشباهت به "دریچة تخلیة فشار" نیست.
من در جای دیگر شرح دادهام که چگونه فشار سانسور در اسپانیا نویسندگان را مجبور کرد تا جوابگوی نیاز عامه به کسب خبر شوند و بالنتیجه در آثارشان واقعیت امور را که مخالف گزارش غیرواقعی روزنامههاست نقل کنند و، به عبارت دیگر، وظیفهای را انجام دهند که در فرانسه و دیگر کشورها طبعاً برعهدة مطبوعات است. همینجاست که انتقادهای آلن رب ـ گرییه از رفتار و تعهد سیاسی نویسندگان قوت خود را از دست میدهد.
در حالی که در فرانسه تعهد سیاسی ثمرة انتخاب آزاد نویسنده است ـ زیرا کار ادبیات در اینجا بیش از آن که "تسلی" باشد "پژوهش" است و نویسنده که از زیر فشار برانگیزندة خوانندگانش آزاد شده است میتواند از بازگو کردن واقعیت آنی و روزمره بپرهیزد و توجه خود را تماماً به پرورش هنرش به منزلة صناعت معطوف کند ـ در شوروی یا در اسپانیا، و هر کدام بنا به دلایل مختلف، تعهد سیاسی را موقعیت خاص هنرمند در جامعه و نیز توقعات تصریحی یا تلویحی خوانندگان پیشاپیش تعیین کردهاند.
در این حال، سیاست بر هنر اثر میگذارد و نویسنده خواهینخواهی بلندگوی نیروهایی میشود که بیصدا با طبقة حاکم یا با انحصار طلبی مسلک که به صورت شریعت درآمده است میجنگند. بدین گونه، ادبیات معاصر اسپانیا آینهای است از مبارزة خاموش و ناچیز و روزانه برای آزادی از دست رفته، چنانکه شعر جوانان امروزی شوروی راهبر عصیان هنری نسلهای و در برابر "باخودبیگانگی" ناشی از استالینیسم است. سیاست و ادبیات در اقدام مشترکی برای آزادی همرزم میشوند و مانند آقای ژوردن در مورد نثر(6)، نویسنده بیآنکه خود بداند کار سیاسی میکند. لوسین گلدمن با تیزبینی بسیار به تحلیل رابطة موجود میان دگرگونیهای صورت داستان و تحول اقتصاد امروز میپردازد. رمان که بیانگر اندیشة آزاد به دنبالة نهضت مذهبی قرن شانزدهم و منعکسکنندة تقابل میان انسان و جامعه پس از برچیده شدن سازمانهای قرون وسطایی بوده است به موازات فردیتی که زیربنای آن است دستخوش بحران میشود.
انحطاط و نابودی شخصیت در داستان و خودمختاری روزافزون اشیا مصرفی، پس از جویس و کافکا و کامو تا ربـ گرییه و دیگر نمایندگان "رمان نو"، به عقیدة گلمدمن، مقارن است با اضمحلال فرد و زندگی فردی در پیچ و مهرة ساختهای سرمایهداری انحصارطلب ثلث اول قرن بیستم (پدیدهای که در آثار مارکسیستی به نام "کالاپرستی"(7) معروف است). بدینگونه، آثار میشل بوتور و آلن ربـ گرییه و ناتالی ساروت که عموماً به صورتپردازی متهم شدهاند در حقیقت بیش از رمانهای روانی قرن نوزدهم بیانگر واقعیت صنعتی عصر ما هستند، هرچند که شیوهای غیرانتقادی و حتی حالت همدستی نسبت به این واقعیت صنعتی دارند.
آلن ربـ گرییه، به پشتگرمی لوسین گلدمن، از "تعهد تقریباً حرفهای" که مربوط به مسائل رمان است دفاع میکند و میگوید "مسائلی چون جنگ و شعور اجتماعی و جز اینها" به زندگی مدنی ما مربوط میشود که "آغازش از جایی است که ما ورقة رأی را به صندوق انتخابات میافکنیم" و آنگاه میان تعهد شهروند و تعهد هنرمند فرق میگذارد. اما این فرق نمیتواند شامل کشورهایی شود که در آنها فقدان کوچکترین آزادی سیاسی ـ مثل اسپانیا ـ یا کاربرد مسلک انقلابی در خدمت استبداد فردی ـ مثل شوروی در زمان استالین ـ مردم را وامیدارد تا ادبیات را به صورت "دریچة تخلیة فشار" به کار ببرند و نویسندة اصیل را ناگزیر میسازد تا سرکردة پیکای شود که دیگر منحصراً ادبی و هنری نیست، بلکه در حقیقت مرحلة تازهای است از مبارزة همیشگی ملتها برای کسب آزادی خود.
این "تعهد در نگارش" برای رماننویسان اسپانیایی، برای آستوریاس(8) یا نویسندگان امریکای جنوبی، که در آنجا بیسوادی و بیعدالتی اجتماعی و خشونت دستگاه دولتی مانع تحقق طبیعی حقوق فردی است، چه معنی میتواند بدهد؟ اگر مطالبة علنی آزادیهایی که دولتهای محافظه کار قرن نوزدهم به ما دادهاند در حکم جرم باشد کیست که بتواند، بدون احساس شرم، از صندوق انتخابات سخن بگوید؟
هنگامی که آزادیهای سیاسی وجود نداشته باشد همهچیز سیاسی میشود و تفاوت میان نویسنده و شهروند از میان میرود. در این وضع ادبیات میپذیرد که سلاحی سیاسی باشد یا وجه ادبی را فرو میگذارد و به تقلید تصنعی ادبیات جوامع دیگر که در سطوح دیگری قرار دارند میپردازد (و در این مورد میتوان از گروه مقلدان بیمایة ربـ گرییه، پس از فرونشست موج هواخواهان فاکنر و کافکا، در کشورهای اسپانیا و مکزیک و پرتقال و آرژانتین، نام برد).
کافی است نگاهی به گرد خود بیفکنیم تا ببینیم که در چهارپنجم ربع مسکون، اثر ادبی محکوم است به این که، براثر جبر زمان، به کار تسلی یا ارشاد فکری بپردازد یا، بنا به گفتة چزاره پاوزه(9) در دورة فاشیسم، "دفاعی در برابر توهین به زندگی" باشد. اگر تحلیل گلدمن صحیح باشد ـ که من شخصاً گمان میکنم صحیح است ـ "تعهد در نگارش" مبین گرایش پیشرفتة نویسندگان در جامعة صنعتی امروز است، خواه این جامعه مبتنی بر سوسیالیسم باشد یا نوسرمایه داری.
اما فقط با حصول آزادیهای اجتماعی در اسپانیا و در اکثر کشورهای جهان سوم و فقط با پایان انحصار هنری "رآلیسم سوسیالیستی" و فشار دولت ـ بر اثر ترقی سطح فرهنگ عمومی ـ در کشورهایی که امروز دیکتاتوری پرولتاریا بر آنها حاکم است میتوان امید داشت که، در دراز مدت، ادبیات "پژوهش" و "پویش" برسر کار آید. (ادبیاتی که "رمان نو"، یعنی حاصل کار ده دوازده نویسنده که در انتشارات مینویی(10) پاریس گرد آمدهاند، فقط نمونة کوچکی از آن است و نه مجموعة قوانین مقدس آن). آنگاه این ادبیات میتواند آینهای باشد از جلوههای متعدد با خودبیگانگی انسان "شی شده" و حلقة کوچکی باشد از ماشین عظیم سازمان صنعتی و برنامه ریزی دولتی یا حزبی و دیوان سالاری کور و همه گیر: همان جهان ناخوشایند نوسرمایه داری کنونی ـ که تازه باید برای آن هم بجنگیم ـ یا مرحلة نخستین ساختمان سوسیالیستی، همان جهانی که تا زمان فروریختن (غیرمتحمل) اقتصاد کشورهای غربی به ناچار جهان ما خواهد بود.
ادبیات، هم به عنوان قلمرو تجربه و هم به عنوان قلمرو خیال، هم به عنوان عمل و هم به عنوان گریز، وظیفة سیاسی واقعی انجام میدهد، زیرا سرمنشاء یک سلسله تصمیمها و طرحهایی است که دنیای ما را متحول یا بهکلی متغیر میکند. اما در اجرای این وظیفه به هرحال دوگانگی و تناقضی هست. زیرا، به قول موریس بلانشو، "نویسنده رمانهایی مینویسد؛ این رمانها متضمن پارهای آرا سیاسی هستند تا جایی که گویی به مرامی وابستگی دارند. دیگران، یعنی کسانی که مستقیماً وابسته به این مراماند، آنگاه به وسوسه میافتند که نویسنده را از افراد خود بشمارند و اثرش را مدرکی بدانند حاکی از این که مرام آنها مرام اوست، اما به مجردی که این مرام را صریحاً از او میطلبند در مییاند که نویسنده وابسته به آنها نیست و وابستگی او فقط به خودش است و به تنها چیزی که در این مرام علاقه دارد عمل آن است".
همگامی و همکاری ادبیات و سیاست هنگامی از میان میرود که عوامل برانگیزندة آن ـ مانند فشار سیاسی و شریعتسازی هنری و جز اینها ـ از میان برداشته شوند، مگر این که خود نویسنده، چنانکه هم در شرق و هم در غرب فراوان دیده شده است، جانب ادبیات را فروگذارد و با دل و جان به مدح شبه ادبی مرام سیاسی بپردازد. اما، در این صورت، او دیگر نویسنده نیست، بلکه "قلمزن" است و "کالا"یش ربطی به ادبیات ندارد.
در این زمان ـ چه آلن ربـ گرییه بخواهد و چه نخواهد ـ هم نویسندگان اسپانیا و هم نویسندگان شوروی و هم نویسندگان اکثر کشورهای جهان، به استثنای بعضی از کشورهای دموکراسی غرب، مدتها تحت تعقیب سیاست به سر خواهند برد.
خلاف آن را مدعی شدن در واقع، به قول بلوک میشل در بحث از نظریهپردازان رمان نو، "قطرة ملی خود را اقیانوش جهانی دانستن و خستگی خود را نومیدی تمامی افراد بشر شمردن" است.
------------------------------------
پانویسها:
*Juan Goytisolo
1. Formentor
2.Lucien Goldman
3. Jerome Lindon
4. Vittorini
5.Bloch � Michel: Le present de l�indicatif
6.آقای ژوردن (Jourdin)، قهرمان یکی از نمایشنامههای مولیر، سوداگر نوکیسهای است که میخواهد به سلک اشراف درآید. روزی از منشیاش میخواهد که از جانب او به بانویی از خاندان بزرگ نامة عاشقانهای بنویسد. منشی میپرسد که نامه به شعر باشد یا به نثر. آقای ژوردن درمیماند که شعر و نثر چیست. منشی توضیح میدهد که هر سخنی یا شعر است یا نثر و آنچه شعر نباشد لاجرم نثر است. آقای ژوردن میپرسد:"مثلاً وقتی که من به خادمم میگویم کفشهایم را بیاور، شعر میگویم یا نثر؟" و همین که در جواب میشنود که این جمله به نثر است با شگفتی فریاد برمیآورد:"عجب! پس من چهل سال است نثر میگویم و خودم خبر ندارم؟"
7.reifiction
8. Miguel Asturias
9. Cesare Pavcse
10. Minuit
بورخس و روایت داستان
(بخشی از کتاب به سوی نظریه پردازی ادبی)
پیر ماشری
برگردان: علی بهروزی
در اینجا چیزی به خویش بازمیگردد. چیزی به گرد خویش چنبره میزند، و با این همه خود را محصور نمیكند، بلكه در همان چنبرههایش خود را آزاد میكند.
(هایدگر، جوهر براهین)
بورخس اساساً دلمشغول مسائل روایت است؛ اما این مسائل را به گونهای خاص خود مطرح میكند، به گونهای داستانی(۱). (یكی از مجموعه داستانهای او عنوان گویای داستانها (۲) را دارد).او نظریه داستانی روایت را ارائه میكند، و در نتیجه این خطر تهدیدش میكند كه او را زیادی جدی بگیرند، و یا زیادی تعمیمش دهند.
اندیشه سمجی كه كتاب داستانها را شكلمیدهد اندیشه ضرورت و تكثیر شدنی است كه به كاملترین وجه در كتابخانه متحقق میشود (نگاه كنید به داستان كتابخانه بابل)؛ در اینجا هر كتاب همچون عنصری در یك سلسله در محل دقیق خود قرار دارد. كتاب، در واقع روایت، تنها به این دلیل به شكل قابلشناسایی خود وجود دارد كه به طور ضمنی با مجموعه تمامی كتابهای ممكن پیوند خورده است. كتاب وجود دارد، مكانی مقرر در عالم كتابها دارد، زیرا عنصری است در یك كلیت. بر گرد همین مضمون است كه بورخس تمامی متناقضنما(3)های امر نامتناهی را به هم میبافد. كتاب تنها به یمن امكان تكثیر خود وجود دارد: تكثیرپذیری برونی در ارتباط با كتابهای دیگر، و نیز درونی، زیرا هر كتاب خود ساختاری همانند یك كتابخانه دارد. جوهره كتاب خود همانستی(۴) آن است؛ اما همانستی همیشه تنها صورت محدود ناهمانستی است. یكی از اصول كتابخانه، كه خصلتی كمابیش لایبنیتسی به آن عطا میكند، آن است كه هیچ دو كتابی همانند نیستند. میتوان این را جابهجا كرد و بر مبنای آن كتاب را وحدت تعریف كرد: هیچ دو كتاب همانندی نیست كه در كتابی واحد قرار داشته باشند. هر كتابی عمیقاً با خود تفاوت دارد زیرا متضمن مجموعهای نامتناهی از شاخه شاخه شدن است. این تعمق ظریف و زیركانه در باب همان و دیگری موضوع داستانی است درباره پییر منارد (۵)، كه دو فصل دونكیشوت را مینویسد. "متن سروانتس و منارد كلمه به كلمه عین یكدیگرند": اما این مشابهت صرفاً صوری است؛ حاوی اختلافی بنیادی. ترفند یك قرائت نو، ترفند ناهمزمانسازی عامدانه، كه، مثلاً، مسیحنامه (۶) را چنان بخوانیم كه گویی اثری است از لوئی فردینان سلین یا جیمز جویس، تنها محض فراهمآوردن غافلگیریهای اتفاقی نیست؛ این ترفند لاجرم با فرایند كتابت مرتبط است. حكایتِ اخلاقی منارد اكنون معنایی كاملاً آشكار پیدا میكند: قرائت در نهایت فقط بازتابی است از خطر كردنی كه در نوشتن نهفته (و نه برعكس)؛ تردیدها و درنگهای قرائت - شاید با تحریف - حك و اصلاحاتی را كه در خود روایت حك شدهاند باز تولید میكند. كتاب همیشه ناكامل است زیرا نوید تنوعی بیپایان را دربردارد. "هیچ كتابی منتشر نمیشود كه در هر نسخه آن اختلافی با نسخه دیگر وجود نداشته باشد." (بختآزمایی در بابل):جزئیترین نقص مادی عیانگر نابسندگی محتوم روایت است در كار خود؛ روایت با ما فقط تا آنجایی سخن میگوید كه زمان به آن اجازه میدهد تا دستِ تصادف آن را تعیین كند.
بدین ترتیب روایت بر مبنای تقسیم درونی خود وجود دارد، تقسیمی كه باعث میشود به صورت یك رابطه نامتقارن، و به صورت یكی از حدود این رابطه، درآید. هر روایت، حتی در لحظه بیانشدن، افشای بازگوییای است كه خود را نقض میكند (زیرا بیان هر روایت مستلزم نقض تمامی روایتهای ممكن دیگر است). تفحص در آثار هربرت كوئین? (۷) ما را به آن رمان معمایی مثالزدنی، یعنی خدای هزارتو، میرساند:
داستان مشتمل است بر قتلی غیرقابلفهم در صفحات آغازین، بحثی كُند در میانه، راهحلی در پایان. به محض اینكه معما حل میشود در یك بند طولانی ناظر به گذشته این جمله را میخوانیم: "همه عالم فكر میكردند كه ملاقات این دو شطرنجباز امری اتفاقی بودهاست." از این جمله چنین مستفاد میشود كه راهحل ارائه شده غلط است. خواننده نگران به فصلهای مربوطه قبلی نگاه میكند و راهحلی دیگر، راهحل درست، را كشف میكند. خواننده این كتابِ غیرمتعارف از كارآگاه كتاب زیركتر است.
از لحظهای معین به بعد، روایت بنا میكند به پشت و رو شدن: هر داستانی كه شایسته این نام باشد، ولو بهطور پوشیده، حاوی این پَسرویها است كه مسیرهای غیرمنتظرهای برای تفسیر را بر خواننده میگشاید. ازاین لحاظ، بورخس در صف كافكا است كه دغدغههای تفسیر و تعبیر را در محورِ كار خود قرار میدهد.
رمز هزارتو اصولاً كمكی به فهم ما از این نظریه روایت نمیكند، بیش از حد ساده است و خیلی راحت تسلیمِ مخاطرات خیالبافی میشود. هزارتو، و نه معما، انكشاف روایت، این است تصویر معكوسی كه داستان از پایان خود، كه تبلور ایده تقسیمی بیپایان است، ارائه میدهد: هزارتوی روایت رو به عقب پیموده میشود، با راه خروج مضحكی كه در برابر ماست؛ راهی كه به جایی نمیرسد، نه به مركزی نه به محتوایی، زیرا در اینجا پیشروی و پَسروی یكسان است. روایت غرض خود را از همین جابهجایی میگیرد كه آن را به همزادش [یك امكان روایی دیگر پیوند میزند ]- همزادی كه هر چه ناهمخوانی آن با شرایط آغازین روایت بیشتر میشود محتومیت خود را بیشتر به رخ ما میكشد. در ارتباط با این مضمون میتوان داستان پلیسی "مرگ و پرگار" را ذكر كرد، داستانی كه میشد نوشته هربرت كوئین باشد: پیشروی كارآگاه لونرو (۸) در جهت حل مسئله فرا مسئله(9)ای را اعلام میكند؛ حل معما درواقع یكی از شروط خود معما است؛ حل نهایی مسئله، اجتناب از دام، درواقع به معنای شكست در حل مسئله است. روایت چندین نسخه از خودش را در بردارد كه همگی در حكم شكستهایی قابل پیشبینیاند. در اینجا قرابتی با هنر ادگار آلنپو بهچشم میخورد: روایت در طرف وارونه خود درج شدهاست، از آخر آغاز شدهاست، اما این بار به صورت هنر رادیكال؛ داستان از آخر به گونهای آغاز شده است كه دیگر نمیدانیم كدام پایان است و كدام آغاز، چرا كه داستان به گرد خویش چرخیده است تا توهم یكپارچگی یك چشمانداز نامتناهی را ایجاد كند.
اما نوشته بورخس ارزشی سوای ارزش چیستان دارد. اگر به نظر میرسد كه او خواننده رابه تفكر وامیدارد (و بهترین نمونه از این نوع داستانِ "ویرانههای مدور" است كه در آن مردی كه رؤیای مردی دیگر را میبیند خود رؤیای دیگری است)؛ به این دلیل است كه او خواننده را از هر چیزی كه بتوان دربارهاش اندیشید محروم میكند: شیفتگی او به متناقضنماهای توهم كه حاوی هیچ فكری به معنای دقیق كلمه نیستند (برچسب روی بطری كه نمایشگر برچسبی است روی یك بطری كه نمایشگر...) از همین جاست. بورخس در سادهترین حالت خود - كه احتمالاً همان بورخسی است كه ما را فریب میدهد - از این نقطهچینها فراوان استفاده میكند. بهترین داستانهای او آنهایی نیست كه به این راحتی بازمیشوند بلكه آنهایی است كه كاملاً سربه مهرند.
"خوانندگان شاهد اعدام و تمامی مقدمات یك جنایت خواهند بود كه از منظور آن اطلاع دارند، اما به گمان من، تا بندِ آخر قادر به درك آن نخواهند بود". هنگامی كه بورخس، در یك پیشدرآمد، داستان "باغ گذرگاههای هزار پیچ" را بدین ترتیب خلاصه میكند، مجبوریم وعده او را باوركنیم. حكایت محصور و محاط است در میان مسئله (كه نیازی به طرحش نیست) و حل آن. و آخرین بند، همچنان كه در پیشدرآمد با صداقت اعلام شده بود، حقیقتاً كلید معما را در اختیار ما میگذارد. اما وقتی كه بعداً برمیگردیم و به تمامِ مقدمات رسیدن به نتیجه نگاه میكنیم متوجه میشویم كه این امر به قیمت چه اغتشاش عظیمی حاصل شدهاست. راهحل نیز درست به همان اندازه مضحك است: این راهحل ظاهراً فقط به كمك یك حقه میتواند بار داستان را بر دوش خود حمل كند. نویسنده با به هم بافتن معمایی از یك رشته چیزهای بیاهمیت ما را فریب میدهد. اما راهحل عیان و آشكار است؛ منتهی بر لبههای معنای داستان قرار دارد: دوراهی جدیدی است كه پیرنگ (۱۰) داستان را درست در لحظهای كه ما را متوجه محتوای پایانناپذیر خود میكند به پایان میرساند. یك راه خروج ممكن بسته میشود، و روایت به پایان میرسد: اما درهای دیگر كجا هستند؟ یا پایانبندی معیوب است؟ داستان در وقفهای مبهم میگریزد، از پنجره كاذب پرمیكشد. مسئله ظاهراً كاملاً روشن است: یا این داستان معنایی دارد و بنابراین پایانبندی كاذب آن یك رمز است، یا اینكه شاید داستان معنایی ندارد و پایانبندی كاذب آن رمزی است از پوچی. معمولاً بورخس را به این صورت تفسیر میكنند: او را دارای ظواهرِ یك شكاكیت هوشمندانه وصف میكنند و بدین ترتیب مجبورش میكنند داستان را پایان بدهد. البته اثبات نمیكنند كه این شكاكیت واقعاً هوشمندانه است، و یا معانی ژرف داستانهای او در ظرافت ظاهری آنها نهفته است.
به همین ترتیب، به نظر میرسد كه درواقع مسئله به طرز غلطی مطرح شدهاست. داستان مسلماً معنایی دارد، اما نه آن كه ما فكر میكنیم. این معنا از انتخاب ممكنِ میان چندین تفسیر ناشی نمیشود. این معنا تفسیر نیست؛ معنا را نه در قرائت كه باید در كتابت جست:
پانوشتهای بیوقفه و بیملاحظه نشاندهنده دشواری عظیم داستان است در روند گسترش خود؛ تو گویی كه از همان آغاز مانعش شدهاند. تكنیك مصحح مآبانه نسبتاً ساده ارجاعات وافر از همین جا آب میخورد. بورخس، به جای نوشتن داستانش، به آن اشاره میكند: نه تنها داستانی كه میتوانست بنویسد بلكه آنهایی هم كه دیگران میتوانستند نوشته باشند. این را در تحلیل بووار و پكوشه میتوان دید كه در لرن، ویژهنامه بورخس چاپ شده و نمونهای است زیبا از سبك منارد. او به جای دنبال كردن مسیر یك داستان، به امكان تحقق آن اشاره میكند، كه غالباً هم به تعویق و تأخیر میافتد. به همین دلیل است كه مقالات انتقادی او، حتی وقتی درباره آثار واقعی سخن میگوید، داستانیاند؛ و باز به همین دلیل است كه داستانهای او عمدتاً به خاطر انتقاد از خودِ صریحی روایت میشوند كه در آنها هست. این همان اوج و تحقق طرح توخالی والری (۱۱) است: تماشاكردن خود در هنگام نوشتن یا اندیشیدن. بورخس روش معتبر برای نیل به این هدف را یافته است. چگونه میتوان سادهترین داستان را نوشت، كه ضمن القای امكان گوناگونی بینهایت، صورت انتخاب شده آن همیشه فاقد صورتهای دیگری باشد كه میشد داستان را به قالب آنها ریخت؟ هنر بورخس در این است كه به این پرسش با یك داستان پاسخ میدهد: با انتخاب كردن دقیق همان صورتی كه به بهترین وجه این پرسش را حفظ میكند، از میان صورتهای دیگر، با ناپایداری آن، تصنعی بودن آشكار و تناقضهای آن. فاصله زیادی است میان این داستانهای كارآمد و به تأخیرانداختنهای بوطیقاشناس شریر و فضلفروش با حاشیهنویسیهایش: فاصلهای كه لبها را از پیاله جدامیكند.
پیش از بازگشتن به گذرگاههای شاخه شاخه، میتوانیم مثال دیگری را در نظر بگیریم كه شفافتر است (نه اینكه از این بابت بخواهیم محكومش كنیم، اگر كه بهرغم همه ظواهر در پشت آنچه بورخس نوشته است واقعاً چیزی باشد)، یعنی داستان "زخم شمشیر". این داستان با استفاده از شگردی مأخوذ از داستانهای جنایی، كه آگاتاكریستی در قتل راجر اكروید آن را به شهرت رساند، از زبان قهرمان ماجرا به صیغه سومشخص روایت میشود )من میگویم كه او؛ او میگوید كه من: "من" در این دو جمله یكی نیست، و تنها حد مشترك "او" است كه روایت را ممكن میگرداند(. مردی داستان یك خیانت را بازگو میكند اما تا پایان داستان درنمییابد كه خائن خود اوست. این مكاشفه از طریق كشف رمز یك نشانه حاصل میشود؛ زخمی بر چهره، راوی هست، و هنگامی كه همان زخم در داستان ظاهر میشود هویت او نیز معلوم میگردد. بدین ترتیب، هر توضیحی زائد است: حضور این نشانه گویا (داستان گفتمان (۱۲) خود است) این مقصود را برآورده میسازد. اما خود این نشانه را باید در یك گفتمان به كاربرد، و الا دلالت آن پنهان خواهد ماند. كافی است كه این نشانه در یك لحظه ممتاز از داستان مجدداً ظاهر شود تا معنای كامل خود را كسب كند. قضیه بیشباهت به فدر اثر راسین نیست كه ملكه در صحنه آغازین نمایش اعلام میكند كه دارد میمیرد، كه جامههایش دارند خفهاش میكنند... و سپس، در پایان پرده پنجم، واقعاً هم میمیرد. ظاهراً هیچ اتفاقی نیفتاده است: هزار و پانصد سطر لازم بود تا این حركت تعیین كننده معنای خود را به دست آورد، تا حقیقتِ خود را در زبان، حقیقت ادبی خود را، به دست آورد. بدیهی است كه گفتمانِ روایت وظیفه ابلاغ حقیقت را بر عهده دارد، اما این كار به بهای یك گریز طولانی انجام میشود، بهایی كه باید پرداخت. در داستان بورخس، گفتمان تنها با محل تردید قرار دادن خود، تنها با گرفتن ظاهر جعل محض به خود، حقیقت را شكل میدهد. گفتمان تنها با شرح و بسط بیهودگی خود لاجرم به سمت پایان خود پیش میرود (زیرا همه چیز پیشاپیش ارائه شده است)؛ وقایع آن فیالبدیهه درپی هم ردیف میشوند تنها برای اینكه خواننده را فریب دهند (زیرا همه چیز در پایان ارائه خواهد شد). گفتمان به گرد موضوع خود میپیچد، آن را در خود محاط میكند، تا بدین ترتیب دو روایت در حركت واحد آن تلفیق شوند: روایتی در رو و روایتی دیگر در وارو. پیشبینی شدهها پیشبینی نشدهاند زیرا پیشبینینشدهها پیشبینی شدهاند. این همان نظرگاه ممتازی است كه بورخس اختیار میكند: دیدگاهی كه موجد عدم تقارن میان یك موضوع (پیرنگ) و نوشتهای میشود كه آن را در اختیارمان مینهد. تا داستان میخواهد مفهومی بیابد، روایت منحرف میشود و توجه ما را به تمام راههای ممكنِ دیگر برای گفتن آن، و نیز تمامی معانی دیگری معطوف میكند كه میتوانست پیدا كند.
باغ گذرگاهها...، كه میتوانست بخشی باشد از یك داستان جاسوسی، به سمت یك غافلگیری مهار شده تغییر جهت میدهد. در روایت چیزی رخ میدهد كه پیرنگ اولیه بدون آن هم میتوانست باشد. قهرمان داستان، كه جاسوس است، باید مسئلهای را حل كند كه به طرز بسیار مغشوشی مطرح شده است. او به خانه شخصی به نام آلبرت میرود و آنچه را لازم است آنجا انجام میدهد؛ كارش كه تمام میشود به ما گفته میشود كه این كار چه بوده است، و معما در بند آخر، همچنان كه وعده داده شده بود، حل میشود. داستان در شكل كاملشده خود واقعیتی معین را به ما القا میكند، منتهی این واقعیت چندان هم جالب نیست. جاسوس برای آنكه علامت آغاز بمباران شهری به نام آلبرت را بدهد، مردی به نام آلبرت را، كه نامش را در راهنمای تلفن یافته است، به قتل میرساند. این نكته گره معما را میگشاید، ولی خوب، كه چه؟ این معنای بیاهمیت جابهجا شده تا معنایی دیگر، و حتی داستانی دیگر به وجود آورد - داستانی كه از داستان اصلی هم مهمتر است. در خانه آلبرت، علاوه بر نام آلبرت، كه به صورت اسم رمز مورد استفاده قرار میگیرد، چیز دیگری هم هست: خودِ هزارتو. جاسوس، كه كارش سر درآوردن از رازهای دیگران است، ناخواسته به جایگاه راز رفتهاست، آن هم درست در هنگامی كه نه به دنبال راز كه به دنبال وسیلهای برای انتقال یك راز بوده است. آلبرت در خانه خود پیچیدهترین هزارتوی عالم را دارد كه ساختنش فقط از عهده ذهنی با زیركی سماجتآمیز برمیآید، هزارتویی كه چیزی نیست مگر یك كتاب. نه كتابی كه كسی در آن سردرگم شود بلكه كتابی كه خود در هر صفحهاش سردرگم شدهاست، یعنی "باغ گذرگاههای هزار پیچ". آلبرت گره از این راز بنیادی گشوده است: ترجمه را پیدا نكرده است (مگر ترجمهای خطی مورد نظرمان باشد، ترجمهای كه كشف رمز میكند بیآنكه رمز را بشكند، ترجمهای كه از تفسیر تن میزند: انگیزه راز آن است كه رازْ مكانِ هندسی تمامی تفاسیر است)؛ او این را تشخیص داده است. میداند كه كتاب هزارتویی غایی است - ورود به آن همان و گمشدن همان؛ و نیز میداند كه این هزارتو كتابی است كه در آن هر چیزی را میتوان خواند زیرا به همین طریق نوشته شده است (یا نوشته نشده است، زیرا، همچنان كه خواهیم دید، چنین نوشتنی غیرممكن است).
درواقع، رمان هزارتویی تسوئی پن فاضل تمامی مسائل مربوط به روایت را حل میكند (هرچند طبعاً به شرط اینكه وجود نداشته باشد: در یك روایت واقعی فقط میتوان حداكثر چند مسئله معدود را طرح كرد):
در همه داستانها وقتی آدمها با چندین راهحل روبهرو میشوند، یكی از آنها را انتخاب میكنند و بقیه را حذف میكنند؛ در داستان تسوئی پنِ كم و بیش فهمناپذیر همه این راهحلها به طور همزمان انتخاب میشوند. (خ.ل. بورخس،هزارتوها)
كتاب كامل آنی است كه بتواند تمامی همزادهای خود، تمامی آن معبرهای سادهای را كه وانمود میكنند از كتاب میگذرند حذف كند، و یا در جذب تمامی آنها توفیق پیدا كرده باشد: در مورد یك رخداد معین همه تعابیر در كنار هم وجود دارند. كافی است شخصیتی بر در بكوبد، و اگر روایت فیالبدیهه و آزادانه خلق شود، میتوانیم انتظار هر چیزی را داشته باشیم. در ممكن است بازشود یا باز نشود، و یا هر راهحل دیگری (اگر راهحلی در كار باشد)؛ ساختن یك هزار تو بر یك اصل موضوعه مبتنی است: این راهحلها كلی قابل شمارش، متناهی یا نامتناهی، را تشكیل میدهند. هر روایت معمولاً یكی از این راهحلها را برتر مینشاند، و بدین ترتیب راهحل مذكور محتوم، و یا دستكم حقیقی، به نظر میرسد: روایت جانبداری میكند، در مسیری معین حركت میكند. اسطوره هزارتو متناظر است با فكر یك روایت كاملاً عینی، كه در آن واحد طرف همه جوانب را میگیرد و آنها را تا خاتمهشان بسط میدهد: اما این پایانبندی ناممكن است، و روایت همیشه فقط تصویر یك هزارتو را ارائه میكند زیرا به این دلیل كه محكوم به انتخاب یك حد معین است، چارهای ندارد جز آنكه تمامی شاخه شاخهشدنها را حذف كند و آنها را در جریان یك گفتمان غرقه سازد. هزارتوی باغ مشابه كتابخانه بابل است، اما كتاب واقعی فقط میتواند در هزارتوی ناقصبودن خود گمشود. درست همانطور كه بورخس در پیشدرآمد وعدهداده بود، راهحل در آخرین بند به ما عرضه میشود: این بند گویی كلید هزارتو را به ما میدهد، به این ترتیب كه خاطرنشان میكند كه تنها ردهای واقعی هزارتو را میتوان در قالب روایت یافت كه متزلزل و متناهی است اما به دقت اجرا شده است. هر داستان از ایده هزارتو پرده برمیگیرد، اما تنها بازتاب قرائتپذیر را به ما عرضه میكند. بورخس توانسته است نمایش خود را به پایان برساند بدون اینكه به دام شیوه شرح و تفصیلات معمولِ نویسندگان سنتی داستانهای معمایی بیفتد (با توجه به اینكه علم بیانی برای داستانهای معمایی در قرن هیجدهم پرورانده شد): در داستان مربوط به ملموت(۱۳) كسی هست كه داستانی درباره ملموت به ما میگوید كه در آن كسی هست كه... و به دلیل این سیستمِ جعبههای چینی هیچ داستانی نمیتواند هرگز به انتها برسد. هزارتوی واقعی این است كه دیگر هزارتویی در كار نیست: نوشتن یعنی از دست دادن هزارتو.
بنابراین، روایت واقعی به واسطه نبود تمامی روایات ممكن دیگر مشخص میشود كه روایت از میان آنها میتوانسته انتخاب شود: این نبودِ قالبْ كتاب را، با قرار دادن آن در كشمكشی بیپایان با خود، از درون میتراشد. بدین ترتیب، به جای رمزِ نهایتاً سرخوشانه كتابخانه كه میتوان در آن گم شد، به جای باغی آنقدر بزرگ كه در آن بیهدف بچرخیم، حالا رمز بسیار مهم كتاب گمشده را داریم كه تنها در ردها و كاستیهای خود بقا مییابد، دانشنامه تلون:
برای من تذكر این نكته كافی است كه تناقضات آشكار در جلد یازدهم اساس اصلی اثبات این امراست كه جلدهای دیگر وجود دارند، از بس كه نظمِ رعایت شده در این جلد روشن و دقیق است. (تلون، واوكبار، اوربیس ترتیوس(۱۴))
تكهتكههایی از كتابِ ناقص یا مفقود وجود دارد. بنابراین یاوه نخواهد بود اگر تصور كنیم كه بتوان به جای یك كتاب كامل كه تمامی تركیبات را دوباره جمعآورد، كتابی آنچنان نابسنده نوشت كه اهمیتِ آنچه از دست رفته است از لابهلای آن بدرخشد:
جدلی مبسوط درباره تألیف رمانی به صیغه اول شخص، كه راوی آن واقعیتها را حذف یا تحریف میكند و به چنان تناقضگوییهای گوناگونی متوسل میشود كه فقط بعضی از خوانندگان - تعداد بسیار كمی از آنها - بتوانند از ورای اینها واقعیتی پلید یا مبتذل را ادراك كنند. (همانجا)
ترفندهای بورخس همگی در نهایت به امكان چنین روایتی منجر میشوند. این اقدام را میتوان هم توفیق ارزیابی كرد و هم شكست، زیرا بورخس میتواند به كمك كاستیهای یك روایت به ما نشان بدهد كه هیچ چیزی را از دست ندادهایم.
دسامبر 1964
----------------------------------------------
پانوشتها:
۱. fictive
۲. Fictions
۳. paradox
۴. self - identity
۵. Pierre Mإnard
۶. Imitatio Christi )تقلید/ شبیه مسیح ، نام كتابی است مذهبی مربوط به اوایل قرن پانزدهم میلادی و منسوب به توماس آكمپیس.
۷. Herbert Quain
۸. Lonnrot
۹. meta-problem
۱۰. plot
۱۱. Valإry
۱۲. discourse
۱۳. Melmoth
۱۴. "Tlخn, Ukbar, Orbis Tertius"عنوان یكی از داستانهای بورخس درباره تمدن خیالی سیارهای موسوم به "تلون" كه شرح آن در دانشنامهای چندین جلدی آمده است. راوی این داستان برحسب اتفاق فقط به جلد یازدهم این دانشنامه دست یافته است.
تاریخچه جایزه نوبل
جایزه ادبی نوبل، به عنوان معتبرترین جایزه ادبی، فردا برنده خود در سال 2008 را معرفی میكند. جایزه نوبل ادبیات، معتبرترین و ارزشمندترین جایزه ادبی جهان به حساب میآید. این جایزه همه ساله بسیاری از نویسندگان، شاعران، مقالهنویسان، منتقدان و روزنامهنگاران را به هیجان میآورد و گمانهزنیهای بسیاری را موجب میشود.
صرف نظر از جهتگیریهای آكادمی نوبل در رشته ادبیات، به خصوص طی سالهای اخیر، همواره عدهای در طول 108 سال اخیر زبان به تحسین انتخابهای آكادمی گشودهاند و عدهای دیگر نیز به انتقاد از نوبل پرداختهاند.
كسانی كه موافق انتخابهای نوبل هستند، استدلال میكنند كه این انتخاب، براساس نظر بسیاری از ناشران، نویسندگان و منتقدان معرفی میشود. مخالفان هم خرده میگیرند كه چرا اولا نامزدهای دریافت جایزه در هر سال اعلام نمیشود و درثانی بسیاری از بزرگان ادبیات در زمان حیاتشان نوبل نگرفتند كه اعطای جایزه نوبل به آنها میتوانست سطح این جایزه را فراتر از آنچه كه امروز هست، ببرد. ضمن آنكه شائبه سیاسی بودن این جایزه نیز طی سالهای اخیر قوت گرفته است.
این دسته میگویند كه اگر هم نوبل اكنون اعتباری دارد به واسطه اهدای جایزه به بزرگانی چون آلبر كامو، ژان پل سارتر، رومن رولان، ویلیام فاكنر، ارنست همینگوی، جان اشتاینبك، گابریل گارسیا ماركز، توماس مان، هرمان هسه، روژه مارتین دوگار، ویلیام گولدینگ و ساموئل بكت است.
از جمله معروفترین چهرههای ادبی كه موفق به دریافت جایزه ادبی نوبل نشدند، از جیمز جویس، مارسل پروست، نیكوس كازانتزاكیس، آنتوان چخوف، لئو تولستوی، جورج اورول، جی.دی.سلینجر، فرانتس كافكا، ویرجینیا وولف و آلنربگریه میتوان نام برد.
این جایزه یكی از چند جایزهای است كه بنا بر وصیت "آلفرد برنهارد نوبل" (1833-1899) شیمیدان سوئدی، بهوجود آمد. نوبل كه با اختراع دینامیت و باروت بدون دود (نیتروگلیسیرین) ثروت سرشاری عایدش شده بود، وقتی مشاهده كرد كه از اختراع او، برخلاف انتظارش، برای افزایش قدرت سلاحهای جنگی و آدمكشی استفاده میشود، سخت متاثر و نگران شد و تمام سرمایه و دارایی خود را وقف پاداش به برگزیدگان علم و ادب و صلح جهان كرد.
بنابر وصیتنامه نوبل، از درآمد سرمایه نه میلیون دلاری او، پنج جایزه در رشتههای فیزیك، شیمی، پزشكی، ادبیات و صلح بهوجود آمد تا هر سال به مردان و زنانی، صرفنظر از ملیت آنها اعطاء شود كه خدمات ارزندهای به "نفع بشریت" انجام داده باشند. این جوایز نخستین بار در سال 1901 به برگزیدگان اعطاء شد. در 1969 هم جایزهای برای علوم اقتصادی شكل گرفت.
جایزه نوبل ادبیات به شخصی تعلق میگیرد كه در زمینه ادبیات، برجستهترین اثر- با ماهیت معنوی- را آفریده باشد. این جایزه شامل مدال طلا، دیپلم و مبلغی پول است كه مبلغ آن از 42 هزار دلار در 1953 به یك میلیون و 400 هزار دلار در 1993 افزایش یافته است.
جایزه در دسامبر هر سال، همزمان با سالگرد مرگ "نوبل" توسط آكادمی سوئد در استكهلم، با حضور پادشاه سوئد، اعطا میشود. معمولا هم جایزه به مجموع آثار چاپی نویسنده تعلق میگیرد، نه به یك اثر خاص. گاهی هم جایزه به دو یا سه نویسنده بهطور مشترك داده میشود. در بعضی از سالها هم ممكن است جایزه بدون برنده یا معوق بماند. كما اینكه در سالهای جنگ جهانی دوم، در فاصله سالهای 1940 تا 1943، جایزه به كسی داده نشد.
-
نام برندگان جایزه ادبی نوبل
به همراه سال دریافت جایزه ونام کشور برنده ها
۱۹۰۱، سولی پرودوم، فرانسه
۱۹۰۲، تئودور مومزن، آلمان
۱۹۰۳، بیورنسترنه بیورنسن، نروژ
۱۹۰۴، فردریک میسترال، فرانسه
۱۹۰۵، هنریک سینکیهویچ، لهستان
۱۹۰۶، جوسوئه کاردوچی، ایتالیا
۱۹۰۷، رودیارد کیپلینگ، بریتانیا
۱۹۰۸، رودولف کریستف یوکن، آلمان
۱۹۰۹، سلما لاگرلوف، ، سوئد
۱۹۱۰، پال هیزه، آلمان
۱۹۱۱، کنت موریس مترلینک، بلژیک
۱۹۱۲، گرهارد هاپتمان، آلمان
۱۹۱۳، رابیندرانات تاگور، هند
۱۹۱۵، رومن رولان، فرانسه
۱۹۱۶، ورنر فون هایدنشتام، سوئد
۱۹۱۷، کارل آدولف گیلروپ، دانمارک
۱۹۱۸، هنریک پونتوپیدان، دانمارک
۱۹۱۹، کارل اشپیتلر، سوئی
۱۹۲۰، کنوت هامسون، نروژ
۱۹۲۱، آناتول فرانس، فرانسه
۱۹۲۲، خاسینتو بناونته، اسپانیا
۱۹۲۳، ویلیام باتلر ییتس، ایرلند
۱۹۲۴، ولادیسلاو ریمونت، لهستان
۱۹۲۵، جورج برنارد شاو، ایرلند
۱۹۲۶، گراتزیا دلدا، ایتالیا
۱۹۲۷، هانری برگسون، فرانسه
۱۹۲۸، زیگرید اوندست، نروژ
۱۹۲۹، توماس مان، آلمان
۱۹۳۰، سینکلر لوئیس، آمریکا
۱۹۳۱، اریک آکسل کارلفلدت، آلمان
۱۹۳۲، جان گلسورتی، بریتانیا
۱۹۳۳، ایوان آلکسیویچ بونین، روسیه- در تبعید
۱۹۳۴، لویجی پیراندلو، ایتالیا
۱۹۳۶، یوجین اونیل، آمریکا
۱۹۳۷، روژه مارتن دو گار، فرانسه
۱۹۳۸، پرل باک، آمریکا
۱۹۳۹، فرانس امیل سیلانپا، فنلاند
۱۹۴۴، یوهانس ویلهلم ینسن، دانمارک
۱۹۴۵، گابریلا میسترال، شیلی
۱۹۴۶، هرمان هسه، سوئیس
۱۹۴۷، آندره ژید، فرانسه
۱۹۴۸، تی اس الیوت، آمریکا / بریتانیا
۱۹۴۹، ویلیام فاکنر، آمریکا
۱۹۵۰، برتراند راسل، بریتانیا
۱۹۵۱، پار لاگرکویست، سوئد
۱۹۵۲، فرانسوا موریاک، فرانسه
۱۹۵۳، سر وینستون چرچیل، بریتانیا
۱۹۵۴، ارنست همینگوی، آمریکا
۱۹۵۵، هالدور لاکسنس، ایسلند
۱۹۵۶، خوان رامون خیمهنز، اسپانیا
۱۹۵۷، آلبر کامو، فرانسه
۱۹۵۸، بوریس پاسترناک- جایزه را نپذیرفت، روسیه
۱۹۵۹، سالواتوره کازیمودو، ایتالیا
۱۹۶۰، سن ژون پرس، فرانسه
۱۹۶۱، ایو آندریچ، یوگسلاوی
۱۹۶۲، جان اشتاین بک، آمریکا
۱۹۶۳، گیورگوس سفریس، یونان
۱۹۶۴، ژان پل سارتر - جایزه را نپذیرفت، فرانسه
۱۹۶۵، میخائیل شولوخوف، روسیه
۱۹۶۶، شموئل یوسف آینون، اسرائیل
۱۹۶۷، میگل آنخل آستوریاس، گواتمالا
۱۹۶۸، یاسوناری کاواباتا، ژاپن
۱۹۶۹، ساموئل بکت، ایرلند
۱۹۷۰، آلکساندر سولژه نیتسین، روسیه
۱۹۷۱، پابلو نرودا، شیلی
۱۹۷۲، هاینریش بل، آلمان
۱۹۷۳، پاتریک وایت، استرالیا
۱۹۷۴، ایویند جانسون، سوئد
1975، یوجنیو مونتاله، ایتالیا
۱۹۷۶، سال بلو ، کانادا / آمریکا
۱۹۷۷، ویسنته آلهایخاندره، اسپانیا
۱۹۷۸، ایساک باشویس زینگر، آمریکا / لهستان
۱۹۷۹، اودیسآس الیتیس، یونان
۱۹۸۰، چسلاو میلوش، لهستان / آمریکا
۱۹۸۱، الیاس کانتی، بریتانیا
۱۹۸۲، گابریل گارسیا مارکز، کلمبیا
۱۹۸۳، ویلیام گلدینگ، بریتانیا
۱۹۸۴، یاروسلاو زایفرت، چکسلواکی
۱۹۸۵، کلود سیمون، فرانسه
۱۹۸۶، آکینوانده اولووله سوینکا، نیجریه
۱۹۸۷، جوزف برودسکی، روسیه / آمریکا
۱۹۸۸، نجیب محفوظ، مصر
۱۹۸۹، کامیلو خوزه سلا، اسپانیا
۱۹۹۰، اکتاویو پاز، مکزیک
۱۹۹۱، نادین گوردیمر، آفریقای جنوبی
۱۹۹۲، درک والکوت، سنت لوسیا
۱۹۹۳، تونی موریسون، آمریکا
۱۹۹۴، کنزابورو اوئه، ژاپن
۱۹۹۵، شیموس هینی، ایرلند
۱۹۹۶، ویسلاوا شیمبورسکا، لهستان
۱۹۹۷، داریو فو، ایتالیا
۱۹۹۸، ژوزه ساراماگو، پرتغال
۱۹۹۹، گونتر گراس، آلمان
۲۰۰۰، گائو تسینگجیان، چین / فرانسه
۲۰۰۱، ویدیادار سوراجپراساد نایپال، ترینیداد و توباگو / بریتانیا
۲۰۰۲، ایمره کرتش، مجارستان
۲۰۰۳، جان مکسول کوئتزه، آفریقای جنوبی
۲۰۰۴، الفریده یلینک، اتریش
۲۰۰۵، هارولد پینتر، بریتانیا
۲۰۰۶، اورهان پاموک، ترکیه
۲۰۰۷، دوریس لسینگ، بریتانیا
2008، ژان ماري گوستاو لوكلزيو ، فرانسه
2009، هرتا مولر، آلمان
2010، ماريو بارگاس يوسا ، پرو
نگاه آماري به تاريخچه نوبل ادبيات
به بهانه يكصدوهفتمين برنده نوبل ادبيات ماريو بارگاس يوسا
ماريو بارگاس يوسا امروز بهعنوان يكصدوهفتمين برنده نوبل ادبيات، معتبرترين جايزه ادبي دنيا معرفي شد.
جايزه نوبل ادبيات هرساله از سوي آكادمي نوبل براي تقدير از يك عمر دستاورد ادبي به يك شاعر، نويسنده و يا نمايشنامهنويس اعطا ميشود كه بهدليل قدمت و ارزش مادي، با ديگر جايزههاي ادبي در جهان قابل مقايسه نيست.
جايزهي نوبل ادبي براي اولينبار در سال 1901 برگزار شد و �سولي پرودوم� فرانسوي نام خود را بهعنوان اولين برنده اين جايزه به ثبت رساند. اين جايزه تاكنون به 105 شخصيت ادبي اعطا شده است و البته هفتبار در سالهاي 1914، 1918، 1935، 1940، 1941، 1942 و 1943 آكادمي نوبل موفق به برگزاري و اعطاي اين جايزه نشد. صرفنظر از سالهاي جنگ جهاني اول و دوم، آكادمي نوبل در سالهايي كه اعضاي آن براي انتخاب برندهي نوبل به اجماع نظر نميرسيدند، از برگزاري آن خودداري كرد.
جايزهي نوبل ادبيات طي بيش از يك قرن برگزاري، همواره با جنجالهاي كوچك و بزرگ همراه بوده است. بسياري از كارشناسان و منتقدان ادبي معتقدند آكادمي نوبل به دلايل سياسي و غيرادبي، نويسندگان بزرگي را از دريافت اين جايزه محروم كرده است كه مارسل پروست، جيمز جويس، ولاديمير ناباكوف و خورخه لوئيس بورخس سرشناسترين آنها هستند.
هرچند بزرگاني چون لئو تولستوي، هنريك ايبسن، اميل زولا و مارك تواين نيز به دلايلي كه مغاير وصيتهاي بنيانگذار آكادمي نوبل بودند، از كسب اين افتخار بازماندند.
از ديگر نويسندگان سرشناس به �آستريد ليندگرن�، نويسندهي سوئدي خالق �پيپي جوراب بلند� ميتوان اشاره كرد كه به اعتقاد برخي منتقدان، چون آكادمي نوبل به ادبيات كودك توجهي ندارد، از قافلهي برندگان جايزهي نوبل جا ماند.
توجه ويژهي آكادمي نوبل به نويسندگان اروپايي در نوع خود جالب و البته اعتراضآميز بوده است. از مجموع 105 برندهي نوبل ادبيات در سالهاي گذشته، تنها 27 نفر غيراروپايي بودهاند و حتا كشوري چون سوئد بيشتر از همهي قارهي آسيا سابقهي كسب نوبل ادبيات را دارد. اظهارات سال گذشتهي هوراس انگداهل - دبير وقت آكادمي نوبل - كه اروپا را محور اصلي جهان ادبيات دانسته بود، بهنظر توجيهي براي اين جهتگيريهاي جغرافيايي است.
نويسندگان فرانسوي با 15بار كسب نوبل ادبيات، پيشتاز بلامنازع هستند. ژان ماري گوستاو لوكلزيو آخرين نمايندهي ادبيات فرانسه بود كه سال گذشته موفق به دريافت اين جايزه شد. رومن رولان، آناتول فرانس، آندره ژيد، آلبر كامو، ژان پل سارتر و كلود سيمون از سرشناسترين فرانسويهاي اين فهرست هستند.
پس از فرانسه، آمريكا و انگلستان هريك با 10 جايزهي نوبل مشتركا در رتبهي دوم قرار دارند. آمريكا براي كسب اولين جايزهي نوبل ادبيات سه دهه انتظار كشيد تا سينكلر لوئيس در سال 1930 آن را كسب كرد. توني موريسون نيز آخرين آمريكايي بود كه 17 سال قبل اين جايزه را بهدست آورد.
آلمان (8)، سوئد (7)، ايتاليا (6)، اسپانيا (5)، لهستان (4)، ايرلند (4) و شوروي سابق (3) ديگر كشورهايي هستند كه به دفعات جايزهي نوبل ادبيات را كسب كردهاند. اين در حالي است كه قارهي پهناور آسيا تنها در سه دوره كه دوبار آن توسط ژاپن در سالهاي 1968 و 1944 و يكبار آن توسط هند در سال 1913 بود، اين افتخار را كسب كرده است.
جوانترين برنده جايزهي نوبل ادبيات طي چند دهه گذشته، روديارد كيپلينگ انگليسي است كه در سال 1907 در حاليكه 42 سال داشت، اين جايزه را بهدست آورد. در سوي مقابل، دوريس لسينگ انگليسي در سال 2007 در حاليكه 88ساله بود، نوبل ادبيات را كسب كرد تا پيرترين برندهي اين جايزه نام بگيرد.
يكي از موارد قابل توجه در تاريخ برگزاري جايزهي نوبل ادبيات، شمار معدود نويسندگان زن است؛ بهطوريكه طي 101 سال برگزاري اين جايزه، فقط 12 نويسندهي زن نوبل ادبيات را كسب كردهاند. سلما لاگرلوف سوئدي اولين زني بود كه در سال 1909 موفق به كسب نوبل ادبيات شد. ديگر نويسندگان و شاعران زن برندهي نوبل ادبيات عبارتاند از: گراتزيا دلدا (ايتاليا/1926)، زيگريد اوندست (نروژ/1928)، پرل باك (آمريكا/1938)، گابريلا ميسترال (شيلي/1945)، نلي ساچز (سوئد/1966)، نادين گورديمر (آفريقاي جنوبي/1991)، توني موريسون (آمريكا/1993)، ويسلاوا شيمبورسكا (لهستان/1996)، الفريده جلينك (اتريش/2004) و دوريس لسينگ (انگليس/2007)، هرتا مولر (آلمان/2009)
تاكنون فقط يكبار در سال 1931، جايزهي نوبل ادبيات بعد از مرگ يك نويسنده به وي اعطا شده است. اريك آكسل كارلفلدت در اين سال در حاليكه در قيد حيات نبود، برندهي نوبل ادبيات انتخاب شد. البته آكادمي نوبل پس از آن در سال 1974 اعلام كرد ديگر هيچ نويسندهاي بعد از مرگ، برندهي اين جايزه نخواهد بود؛ مگر آنكه بعد از اعلام آكادمي نوبل درگذشته باشد.
در تمام دورههاي برگزاري جايزهي نوبل ادبيات، تنها دو نفر از دريافت اين جايزهي ارزشمند خودداري كردهاند. بوريس پاسترناك، خالق كتاب �دكتر ژيواگو� در سال 1958، تحت فشار مقامات شوروي سابق از سفر به استكهلم براي دريافت جايزه امتناع ورزيد. ژان پل سارتر فرانسوي نيز در سال 1964 بهعلت اينكه به هيچ جايزه و عنوان رسمي اعتقاد نداشت، نوبل ادبيات را نپذيرفت.
تاكنون تنها در چهار دوره از جوايز نوبل ادبيات، همزمان بيش از يك نفر به عنوان برنده معرفي شدهاند كه البته وقوع آن بيشتر در ديگر شاخههاي جايزهي نوبل متداول است. در سال 1904، فردريك ميسترال فرانسوي و خوزه اچه گاراي اسپانيايي، در سال 1917 كارل آدولف گيلروپ و هنريك پونتوپيدان هر دو از دانمارك، در سال 1966 شموئل يوسف آنيون اسراييلي و نلي ساچز سوييسي و در سال 1974 ايويند جانسون و هري مارتينسون هردو از سوئد مشتركا جايزهي نوبل ادبيات را دريافت كردهاند. با اينحال، هيچ نويسنده يا شاعري بيش از يكبار اين جايزه را كسب نكرده است.
شگفتانگيزترين انتخاب آكادمي نوبل در شاخهي ادبيات، به عقيدهي بسياري، وينستون چرچيل است كه در سال 1953 به اين عنوان دست يافت. او درواقع براي جايزهي صلح نوبل نامزد بود كه بهعنوان برندهي نوبل ادبيات معرفي شد.