ادلین ویرجینیا استفن در 25 ژانویه 1882 درخانه شماره 22 هاید پاركگیت كه متعلق به مردی اهل ادب بود به دنیا آمد. پدر او، لسلی استیفن (1904 ـ 1832) در سال 1859 به گروه كشیشان پیوست؛ چرا كه در آن دوران هر كسی میخواست وارد آكسفورد یا كمبریج شود میبایست لباس كشیشی بر تن میكرد. ادلین پس از مرگ پدرش دریافت كه هیچ گرایش و تمایلی به مذهب نداشته است. او نسبت به داستانهایی كه در انجیل میخواند شك میكرد. به طور مثال، نمیتوانست بپذیرد كه ماجرای توفان نوح حقیقی است. او بر این باور بود كه توفان نوح كاملاً افسانه است و هیچگاه چنین رویدادی در جهان به وقوع نپیوسته است. او حتی مجبور بود علیرغم داشتن شك، موعظه كند.
پدر ویرجینیا در آن زمان توانسته بود شغل بسیار مطمئن و راحتی به دست آورد. از آنجا كه او آدم محافظهكاری بود، پیدا كردن یك شغل مطمئن میتوانست در نظرش مهم باشد. بااین حال تصمیم گرفت از گروه كشیشان فاصله گیرد و علیرغم روحیه خاص خود، آینده نامعلومی را دنبال كند.
اسلی استفن، پس از آنكه از كمبریج خارج شد به دنیای ادبیات وارد گشت و به تدریج توانست اسم و رسمی نه چندان بزرگ برای خود به دست آورد.
جورج اسمیت، ناشر، در سال 1882 از او خواست تا تألیف فرهنگ بیوگرافی ملی را بر عهده گیرد. لسلی بهتدریج با شخصیتهای برجسته ادبی چون ماتیو آرنولد، هنری جیمز، جورج الیوت، مرداخ و تكژی آشنا گردد.
لسلی استیفن، پیش از آنكه با مادر ویرجینیا ـ جولیا داك ورث (1846 ـ 1895) ـ ازدواج كند با دختر كوچك تكژی هریت ماریان پیوند زناشویی برقرار ساخت. آنها صاحب دختری به نام لارا (1870ـ 1945) شدند. استیفن بهتدریج دریافت كه لارا عقبمانده ذهنی است. هریت نیز هنگام زایمان دوم درگذشت. لسلی از مرگ همسر بسیار اندوهگین شد. و به راحتی مرگ او را تحمل نكرد.
مادر ویرجینیا نیز پیش از ازدواج با لسلی با مردی به نام هربرت داك ورث (1833 ـ 1870) ازدواج كرده بود كه از او سه فرزند به نامهای جورج، استلا وگراند داشت.
جولیا زنی جسور بود و علیرغم اینكه لسلی درآمد كافی برای گذران زندگی نداشت با او ازدواج كرد. آنها زندگی مشترك خود را با تمامی مصایبی كه پیشرو داشتند، پیش گرفتند. آنها در طی زندگی مشتركشان صاحب چهار فرزند به نامهای ونسا (1879ـ 1961)، توبی (1880ـ 1906)، ویرجینیا و آدریان (1883 ـ 1948) شدند. تمام هشت بچه، در خانه لسلی زندگی مشتركی را آغاز كرده بودند؛ این در حالی بود كه چند خدمه هم در منزل آنها، كه در هاید پارك گیت كینگستون واقع بود، زندگی میكردند.
خانواده لسلی، تعطلات تابستانی را در خانه تالاند اقامت میگزیدند. این خانه جایگاه خاصی در ذهن ویرجینیا داشت. به گونهای كه در رمان "به سوی فانوس دریایی" كاملاً به تصویر درآمد.
ویرجینیا وولف اجازه نداشت چون برادران تنی و ناتنی خود به مدرسه برود. از این رو، در خانه، زیردست پدر تحصیل میكرد. او همچنین به راحتی نتوانست صحبت كند، و مدت زمان زیادی طول كشید تا لب به سخن گشود.
هنگامی كه ویرجینیا برادران و خواهران ناتنی خود را تشخیص داد، آنها كاملاً بزرگ شده بودند و دیگر در كنار بچههای كوچك نمیخوابیدند. یكی از برادران تنی ویرجینیا، یعنی توبی، پسری قوی، تنومند و با اراده بود، كه به راحتی میتوانست بر همه بچهها ریاست كند. اما آدریان، برادر كوچكتر، بسیار ریزنقش، آرام و تا حدودی اندوهگین بود. ویرجینیا موجودی غیر قابل پیشبینی بود. غالباً به كارهای عجیب دست میزد، و گرفتار حوادث مضحك و تعجببرانگیز میشد.
ویرجینیا در سن نه سالگی، به همراه برادرش توبی، بر آن شدند تا در خانه، یك روزنامه تولید كنند. آنها برای روزنامه خود، نام "هاید پاركگیت نیوز" را برگزیدند. در این روزنامه خانوادگی، آنها به درج مقالات مختلف، گزارش از رویدادهای هفتگی، میهمانیهایی كه برگزار میشد و به طور كلی دیدگاههای خاص خود نسبت به اقوام دور یا نزدیك پرداختند.
پدر و مادر، به شدت به مطالعه این روزنامه علاقهمند بودند. این كار باعث شد تا ویرجینیا در همان دوران دریابد كه به داستاننویسی علاقهمند است. این روزنامه، تا سالیان متمادی، به طور مستمر تولید شد. حتی زمانی كه توبی از این كار دست كشید، ویرجینیا به انجام كار ادامه داد.
از سویی دیگر، تهیة فرهنگ بیوگرافی ملی، برای لسلی، كاری بس سخت و طاقتفرسا بود. به گونهای كه در جریان زندگی خانواده، اختلالات عمدهای ایجاد كرده بود. لسلی در سال 1890، در اثر كار ممتد، بیمار شد. جولیا كه به شدت نگران سلامت همسرش بود، از او خواست تا از این كار دست بكشد. ویرجینیا بر این بود كه تألیف این كتاب، باعث شده است كه حق و حقوق او و آدریان، پایمال شود.
در 5 ماه مه 1895، جولیا به دلیل تب روماتیسم درگذشت.
مرگ جولیا، ضایعة بسیار بزرگی برای خانواده محسوب میشد. لسلی، مرگ همسر را تاب نمیآورد. ویرجینیا، بزرگترین ضربة زندگی خود را در دوران نوجوانی دریافت كرد. به طور كلی با مرگ جولیا، شالودة زندگی خانواده استیفن از هم پاشیده شد.
به گونهای كه تمام اوقات، اعضای خانواده به گوشهای خزیده، با خود خلوت میكردند.
لسلی بیش از سایرین بیتابی میكرد. او نمیتوانست به راحتی مرگ همسر دوم را پذیرا باشد. استلا بهتدریج جای مادر را گرفت و سعی كرد عهدهدار وظایف خانه باشد. او با دلسوزی تمام سرپرستی برادران و خواهران خود را بر عهده گرفت و بیش از همه سعی كرد تا برای لسلیِ از پای افتاده تكیهگاهی باشد.
لسلی نیز علیرغم بیحوصلگی و اندوهی كه داشت، تدریس فرزندان خود را ادامه داد.
برادر ناتنی ویرجینیا، جورج، كه در آن زمان بیست و هفت سال سن داشت، سعی میكرد به خواهران ناتنی خود، ویرجینیا و ونسا، محبت كند و هر كاری كه از دستش برمیآمد برای آنها انجام دهد. اما محبتها و نوازشهای او، رفتهرفته، بدون آنكه خود متوجه باشد، تغییر كرد. تا آنجا كه ویرجینیا را مورد تعرض قرار داد. به این طریق، ویرجینیا ضربه بسیار سهمگینی خورد. او نمیتوانست ماجرا را برای دیگران تعریف كند. چرا كه هیچكس، حرف او را باور نمیكرد. همگان، بر عكس، جورج را به خاطر محبت بسیار زیاد به خواهران ناتنیاش، تحسین میكردند.
در همین زمان، ویرجینیا به شدت دچار حالات روانی شد.
بسیاری بر این باورند كه مهمترین عامل بروز اختلالات روانی در ویرجینیا، همین عمل ناشایست برادر ناتنیاش بوده است. بیماری او تا آنجا پیش رفت كه خود، در همان سنین نوجوانی، متوجه جنون خود شد. او در سالهای بعد، همواره نگران بازگشت حالات جنونآمیز بود.
ویرجینیا خود اعتراف كرده است كه در ذهن، صداهای وحشتناكی را میشنود كه او را به انجام كارهای خطرناكی وادار میكنند. نبضش تند میزند، و بسیار نگران است.
خانواده استفن، علت اصلی بروز چنین حالاتی را درنیافتند. پزشك مخصوص خانواده، تا مدتی درس خواندن را برای ویرجینیا قدغن كرد و از او خواست تا به استراحت بپردازد ودر فضای باز ورزش كند. استلا او را روزی چهار ساعت بیرون میبرد. در چنین شرایطی، تولید روزنامه خانوادگی هاید پارك گیت نیوز، متوقف گشت. در این میان خانه تالاند نیز فروخته شد.
عاقبت، ماجرای ازدواج استلا بامردی به نام جك هیلز پیش آمد. آنها در تاریخ 1897 ازدواج كردند. تمام اعضای خانواده از اینكه استلا را از دست میدادند ناراحت، و از سویی خوشحال بودند، كه خواهرشان ازدواج كرده است. وظایف خانه بر عهده ونسا و تا حدودی ویرجینیا افتاد. لسلی به سبب مرگ همسر و برخی دوستانش، از جامعه بریده، و در خانه خود را حبس كرده بود.
لسلی اعتقاد داشت كه فرزندانش نباید هر كتابی را مطالعه كنند. از این رو، خود كتاب در اختیار آنها قرار میداد. پس از رفتن استلا به ماه عسل، پدر، درِ كتابخانة خود را به روی ویرجینیا گشود و اجازه داد تا آزادانه از كتابها استفاده كند.
ویرجینیا، حریصانه به مطالعه كتابها پرداخت. او تا زمانی كه استلا ازدواج نكرده بود اتاق مستقلی نداشت و مجبور بود در مكانهای مختلف كتاب بخواند.
در همان سال، استلا به طور ناگهانی درگذشت. مرگ او، حیرت همگان را به همراه داشت. ویرجینیا از مرگ خواهر افسرده شد. تحمل شرایط جدید، واقعاً برای او دشوار بود.
توبی در سال 1899 وارد دانشگاه كمبریج شد. ویرجینیا به اتفاق دوستش، جانت كینز، زبان یونانی آموخت. توبی، دوستان بسیار باهوشی پیدا كرده بود: لئونارد وولف، كلیوبیل، ساكسون سیدنیترنر، استراچی، .... همین آشنایی باعث شد تا هسته مركزی گروه "بلومزبری" (Blooms bury) شكل گیرد. ویرجینیا و ونسا نیز به تدریج به این گروه پیوستند.
در سال 1902 تاجگذاری و اهدای نشان افتخار صورت گرفت و لسلی عنوان شوالیه را دریافت كرد. لسلی استفن در سال 1904 در اثر بیماری سرطان درگذشت. او پیش از مرگ بسیار تندخو و بهانهگیر شده بود.
دومین دوره بیماری ویرجینیا با مرگ پدر آغاز شد. به گونهای كه در همان سال خود را از پنجره به پایین پرتاب كرد. او سرتاسر تابستان را در حالت جنون به سر برد.
ویرجینیا بعد از بهبودی نسبی، توانست اولین مقاله خود را در نشریه گاردین منتشر سازد. در همان زمان، جورج با دختری ازدواج كرد و از پیش آنها رفت.
در این بین، توبی به دوستانش اعلام كرد كه پنجشنبهها پذیرای آنهاست.
بهتدریج ویرجینیا و لئونارد وولف نیز به جمع آنها پیوستند. لئونارد وولف بسیار باهوش بود. به شعر علاقه داشت و نقاشی میكرد. سپس افراد دیگری چون تی. اس. الیوت، ای. ام. فوستر، راجر فرای (نقاش) و... نیز به آنها اضافه شدند.
در سال 1905، ویرجینیا به درخواست سردبیر مجله تایمز، با بخش ضمیمه ادبی آن مجله همكاری خود را آغاز كرد و برایشان مقاله نوشت.
جندی بعد، ویرجینیا به اتفاق ونسا، توبی و آدریان تصمیم گرفتند از كشورهای مختلف دیدن كنند. اما ونسا دچار بیماری مرموزی شد. توبی نیز به لندن بازگشت.
وقتی ویرجینیا و خواهر و برادرش به لندن رسیدند، متوجه شدند كه توبی بیمار است. در نتیجه، ویرجینیا و آدریان، به پرستاری از دو بیمار مشغول شدند.
ویرجینیا گفته است: "مدام خود را محصور پرستاران، لگنها و پزشكان میدیدم. پزشكان دریافتند كه توبی دچار بیماری تیفوئید شده است."
ونسا جان سالم به در برد. اما توبی، كه بسیار به ویرجینیا نزدیك بود، مرد.
ویرجینیا احساس میكرد پس از مرگ برادرش، زندگی دیگر هیچ معنا و مفهومی برایش ندارد. او دوباره دچار حالتهای جنونآمیز شد. تا آنجا كه همگان باور كردند ویرجینیا كاملاً دیوانه شده است.
ویرجینیا در این خصوص كه چرا خود را از پنجره به پایین پرت كرد، بعدها به یكی از طرفداران آثارش، یعنی مایكل (دانشجوی دانشگاه بریستول) نوشت:
"من خودكشی كردم؛ چرا كه صداهایی در مغزم میشنوم... و اینكه میپرسی چرا قصد دارم خودم را نابود سازم، باید بگویم: فكر نمیكنم چنین باشد. من پیش از این، مدت طولانی در این خصوص فكر كردهام..."
ویرجینیا به توصیه پزشكان، به یك مسافرت هفت ماهه رفت. در این سفر، او اولین رمانش، "سفر خروج" را نگاشت. در بازگشت میان او و لئونارد وولف یهودی، دیدارهایی صورت پذیرفت. لئونارد به تدریج متوجه شد كه عمیقاً به ویرجینیا دلبسته است. (پیش از آن، پسر جوانی از ویرجینیا تقاضای ازدواج كرده بود. اما روز بعد پشیمان شده و درخواست خود را پس گرفته بود.)
عاقبت لئونارد از ویرجینیا درخواست ازدواج كرد؛ و ویرجینیا پذیرفت.
آنها در 29 مه 1912 با یكدیگر ازدواج كردند. ویرجینیا علاقه شدیدی به داشتن فرزند داشت. اما پس از مشورت با پزشكان، به سبب همان حالات روانیاش در گذشته، از این امر منصرف شد.
او پس از ازدواج نیز دچار حالتهای جنونآمیز شدیدی میشد.
اما این بار، استراحت نتوانست او را نجات دهد. لئونارد به تدریج درمییابد كه خطر خودكشی مجدد او جدی است. اوهام، لحظهای او را رها نمیساختند. خود تصور میكرد پرخوری باعث بروز چنین حالتهایی است. از این رو، كمتر غذا میخورد.
لئونارد همواره مراقب بود تا ویرجینیا خودكشی نكند. در سال 1915، ویرجینیا همچنین دچار جنون پرحرفی شد، و به بیمارستان منتقل گردید.
او سخنان آشفته و بیمعنا میگفت، و آنقدر به این كار ادامه میداد تا از هوش میرفت.
در همین سال، ویرجینیا برای بار دوم اقدام به خودكشی كرد. در همان زمان سفر خروج او منتشر شد.
پس از بهبودی نسبی ویرجینیا، لئونارد بر آن شد تا ماشین چاپ كوچكی را خریداری كند. آنها قصد داشتند آثار ویرجینیا و برخی نزدیكان را، خودشان چاپ كنند. این پول، با زحمت بسیار جمعآوری شد.
با آغاز جنگ بینالملل اوّل، تشویشها و نگرانیهای ویرجینیا، شدت یافت.
بمباران لندن، وضعیت زندگی مردم را دگرگون كرده بود.
در سال 1922، اولین رمان بلند ویرجینیا ـ "اتاق جاكوب" ـ توسط انتشارات هوگارت منتشر شد. این اثر، شهرت زیادی برای او به همراه داشت. ویرجینیا، در پی آن، بر آن شد تا رمان "خانم دالووی" را بنویسد. این اثر، در 23 آوریل 1924، توسط انتشارات كامان دیور منتشر گردید.
در ژوئن 1925 تا دسامبر 1928، رمان "به سوی فانوس دریایی" را نوشت.
در آن زمان، ویرجینیا به فكر نوشتن رمان "خیزابها" افتاد.
طبق نظر بسیاری از منتقدین، دو رمان "به سوی فانوس دریایی" و "خیزابها"، بهترین آثار وولف به حساب میآیند. "اورلاندو"، "فلاش" "سرگینی" دیگر آثار او بودند؛ كه در طی سالها بعد خلق شدند.
با بروز جنگ جهانی دوم، بیماری ویرجینیا دوباره تشدید شد.
سال 1940، سال خوبی برای او نبود. بسیاری از دوستان او، در جنگ جان سپردند، و جنگ به اوج خود رسید.
ویرجینیا به هیچعنوان حاضر نبود بپذیرد كه بیمار است. اما به اصرار لئونارد قبول كرد كه معالجه شود. او سرانجام به برخی نگرانیها و تشویشهای خود اعتراف كرد. با این همه، بیشتر میترسید به گذشته بازگردد، و دیگر نتواند بنویسد. ولی معالجه نیز سودی نبخشید.
عاقبت، صبح روز 28 مارس 1941 ویرجینیا به اتاق خود رفت. دو نامه نوشت: یكی برای لئونارد و یكی برای ونسا. در آن نامهها توضیح داد كه صداهایی را میشنود، و هیچگاه بهبود نخواهد یافت و دوست ندارد زندگی لئونارد را بیش از این، نابود سازد. نامهها را روی بخاری اتاق نشیمن گذاشت، و ساعت 30/11 از خانه بیرون رفت. چوبدستی پیادهرویاش را با خود برداشت و به سمت رودخانه حركت كرد. (لئونارد بر این باور است كه احتمالاً قبلاً نیز یك بار سعی كرده بود خود را غرق كند.) نزدیك رودخانه سنگ بزرگی را برداشت و داخل رودخانه شد....
وی در بخشی از یك نامة خود، تحت تأثیر تبلیغات رایج در آن زمان، به مایكل جوان هم نوشته بود: "من یك بار قصد داشتم خود را در رودخانه غرق كنم. فكر میكنم این بهترین راه باشد. سریع و ساده. این كار خیلی بهتر از گاز گرفتگی در یك گاراژ است. به خاطر داشته باش، هماكنون سال 1939 و آغاز جنگ جهانی دوم است، و همسر من یك فرد یهودی است. اگر آلمانها پیروز شوند، من و همسرم به اتاق گاز سپرده میشویم."
بسیاری از تحلیلگران عرصه ادبیات داستانی بر این مطلب اذعان دارند كه ویرجینیا وولف بیش از هر چیز، از بیماری حاد خود، در زمینه داستاننویسی سود برد. او با ورود به دنیای ذهن پرآشوب شخصیتهای داستانش، بهتدریج توانست سبكی تازه را پدید آورد. منتقدین میگویند: "ویرجینیا وولف بسیار پرحرفی كرده، اما سبك تازهای هم ارائه كرده است." در این راستا، متخصصین روانشناس، بروز بیماری ایازیمر را، عامل اصلی گرایش نویسندگانی چون وولف، كافكا، صادق هدایت و جویس به سبك داستاننویسی جریان سیال ذهن میدانند. آنها معتقدند كه این افراد، در ذهن صداهایی را میشنوند كه نمیتوانند به هیچ عنوان از آنها رهایی یابند. همچنین، آنان شاهد افراد خیالی پیرامون خود هستند كه مدام آنها را به انجام كارهای مختلف ترغیب میكنند.
از این رو، ناخواسته، هنگام داستاننویسی، به شرح پریشانیهای ذهنیشان میپردازند، و عیناً روند جریان سیال ذهن خود را در آثارشان منعكس میكنند. در حقیقت، آنچه تولید میشود شرح سیل عظیم جریان بیمارگونه ذهنی این افراد است. با این تفاوت كه، افرادی چون وولف، به دلیل مطالعه زیاد كتاب و آشنایی كافی با شیوههای داستاننویسی، و یقیناً داشتن هوش و توانمندی مناسب، تا آنجا كه میتوانستند به این جریانها سمت و سو داده، بر اساس رابطه علت و معلولی داستان خود را شكل دادهاند. در عین حال كه، اوج شكلگیری جریان سیال ذهن در داستانهای این افراد، با زمان بروز بحرانهای روحی و روانی آنها همخوانی دارد.
این در حالی است كه در زمان آرامش و بهبودی نسبی بیماری، شكل طبیعی داستاننویسی توسط آنان دنبال میشده، و بسیاری از صحنههای آشفته، كه بیشتر به پریشانگویی شبیه بوده، توسط نویسنده، مجدداً بازآفرینی میشده است.
لازم به ذكر است كه ویرجینیا وولف، در ابتدا به رئالیسم گرایش داشت. اما به تدریج، با بروز بحرانهای شدید روحی، از این شیوه نگارش، فاصله میگیرد.
درواقع ویرجینیا وولف، بیش از هر چیز از خود فرار میكرده است. چرا كه در درون خود، شاهد بروز اختلالاتی بوده، كه اگر عمیقاً به آنها توجه میكرده، میتوانسته علل اصلی بروز چنین واكنشهای شدید درونی را دریابد. اما او ترجیح میداده از خود فرار كند، و همواره بترسد كه بیماری دوباره گریبانگیرش شود، و اجازه ندهد بنویسد و بخواند.
هیچگاه نباید فراموش شود كه آثار ویرجینیا وولف، نشئتگرفته از یك ذهن بیمار و خسته است. از این رو، نمیتوان متوقع بود كه داستانهای او، روند صعودی را طی كنند، و هر داستان، بهتر از دیگری باشد.
در این میان، "اورلاندو" از ضعف ساختاری و محتوایی زیادی برخوردار است. در آن دوران، ویرجینیا به شدت گوشهگیر شده بود و نمیتوانست ضمن برخورد و رویارویی با انسانها به تجارب جدیدی دست یازد و آنها را در آثارش وارد سازد. این در حالی است كه دو رمان "خانم دالووی" و "به سوی فانوس دریایی"، از ساختار مستحكم و قابل قبولی برخوردار هستند. هر چند، در این آثار هم، دوریجویی از رئالیسم و عنصر دلالتگری، به وضوح به چشم میخورد.
ویرجینیا، پس از خلق این دو اثر، كاملاً با عنصر مستندسازی وداع كرد.
او بهتدریج، "زمان" در داستان را نیز فراموش كرد؛ و آنچنان در قید طرح زمان وقوع حوادث برنیامد. تا آنجا كه به جابهجایی آن مبادرت ورزید، و با پس و پیش كردن صحنهها و حوادث، سبكی خاص در آثارش ایجاد كرد.
در داستانهای او، از نماد و رمز، آنچنان خبری نیست. بلكه صرفاً نوع بیان احساسی وشاعرانه، در كلام راوی دیده میشود؛ كه بیشتر بیانگر تأثرات و اندوه بسیار نویسنده است؛ نویسندهای كه از همه چیز گریزان بود و تنها راه حل و نجات رادر مرگ جستجو میكرد. از این رو، برخی او را شاعری خیالپرداز لقب دادهاند.
با بروز جریان تجددخواهی ومدرنیسم و نوگرایی، عدهای به سمت سبك داستاننویسی وولف گرایش یافتند. هر چند، منتقدینی هم بودند كه به شدت با چنین آثاری مقابله میكردند.
وولف از رویارویی با نقدهای مخالف میهراسید، و به شدت علاقهمند نقدهای موافق بود. منتقدین به صراحت بیان میكنند كه وولف، تقلید كوركورانهای از داستاننویسی دوره الیزابت اول را دنبال میكرد؛ و با گذر از عوالم احساسات، به تخیل صرف روی میآورد. بر این اساس، داستانهای او، سطحی قلمداد میشوند؛ و خود وولف متهم میشود كه انسانها و رویدادهای زندگی را جدی نمیگیرد.
شخصیتهای داستانهای او، بیشتر انسانهای منفعل، خسته و غریباند. او معتقد بود كه نویسنده مجاز است حقایق را كاملاً بر عكس نمایان سازد. وی در مقالاتش، در این خصوص توضیح میدهد؛ و كتمان حقیقت را حق مسلم خود میداند. از این رو، شخصیتهای داستانهای او، حاضر نیستند امیال درونی و هویت خود را مطرح سازند. درواقع، خواننده خود بر اساس گرایشات درونی وذهنیت خود، از این افراد شناخت پیدا میكند. درواقع، خواننده حتی نمیداند این افراد چه شكل و قیافهای هستند؟ لاغرند یا چاق؟ زیبا هستند یا زشت؟.... این، شخصیتها، میان رؤیا و واقعیت سرگردان هستند؛ آنچنان كه خود ویرجینیا اینگونه بود؛ و تا پایان عمر نیز نتوانست از آن حالت، رهایی یابد.
باید اذعان داشت كه وولف، در خلال داستاننویسی، هیچگاه نتوانست از تصویرگری گذشتة خود اجتناب ورزد. فضاهایی كه داستانها در آنها شكل گرفتهاند و بسیاری از محیطهای بیرونی این داستانها، برگرفته از خانههایی هستند كه ویرجینیا در آنها زندگی كرده است. اودر غالب آثارش، اشاراتی به گذشته خود و خویشاوندان نزدیك خویش دارد. در "به سوی فانوس دریایی"، بیش از همه، حضور جولیا ـ مادرش ـ در داستان مشهود است.
در ارتباط با مضامین مطرح در آثار او باید گفت كه، ویرجینیا وولف، در حد قابل قبول به طرح مسائل اساسی و نو نپرداخته است. به گفته برخی منتقدین، او هیچ چیز نمیگوید؛ در عین حال كه، همه چیز میگوید. در حقیقت، عدهای از منتقدین، بعد از مرگ او، بر آن شدند تا از وی غولی بزرگ در عرصه ادبیات بسازند. آنان چنین اظهار داشتند كه وولف، به ظاهر حرفی برای گفتن نداشت؛ اما با غور در داستانهایش، میتوان مفاهیم و مضامین بیشماری را، كه هر یك میتواند درست باشد، استخراج كرد. در این راستا، منتقدین، گاه به دیدگاههای ضد و نقیضی رسیدند. با این حال، اظهار داشتند كه همة برداشتهای به دست آمده، میتوانند صحیح باشند! به عبارتی دیگر، آنها نسبیگرایی در این باره را مردود ندانسته، چنین اظهار داشتند كه، هر كس با توجه به دیدگاه خاص خود، میتواند از آثار او برداشت كند؛ و همة این برداشتها هم، میتوانند درست باشند! یعنی همان نوع نگرشی كه بعدها در تحلیل آثار "ریموند كارور" مطرح گشت. ("كارور" نیز، چون وولف، زندگی بسیار سختی را سپری كرد؛ و بیشتر دوست داشت به مسائل فراواقعی و نامحسوس اشاره كند. با این تفاوت كه، آثار كارور در دورة معاصر به باد فراموشی سپرده شده، و درغروب، آن چنان كه ویرجینیا وولف در صدر قرار گرفته، كارور ارج و قرب خاصی نیافته است.)
با تمامی این اوصاف، بیشتر درونمایه آثار وولف را صرفاً تصویرگری وسواسها، تنهاییها، نگرانیها، بیهویتی و تلاش در شناخت خود، روح ناآرام، و جزئینگریها دربرگرفته است.
درواقع، این استدلال منتقدین است كه میگویند "وولف حرفی برای گفتن ندارد؛ هر چند خیلی چیزها برای بیان دارد. وی بدون طرح و زیر ساخت رمان خود را میآفریند؛ هر آنچه كه قصد گفتنشان را داشته است، در لایههای زیرین قرار دارد. گویی با خودش واگویه میكند: "سفسطهای بیش نیست." و نمیتوان بر اساس آنها حكم كرد. در نتیجه، آثار وولف، بینظیر و ماندگار است."
جالب این است كه عدهای از منتقدین پا را فراتر نهاده، با مطرح مسائل هویتشناسی و حسی ـ نه عقلانی ـ بر آن شدند تا تفاسیر فلسفی از آثار او مطرح سازند. آنها حتی به عناصر طبیعی اشاره شده در آثار وی، چون خورشید، زمین و دریا چنگ انداخته، بر آن هستند تا تحلیلهای فلسفی از آنها ارائه كنند. آنها حتی در توجیهِ فقدان رابطه علّی میان حوادث داستانی این آثار، چنین اظهار میكنند كه در آثار وولف، "گسستگی در پیوستگی" است. هودسون استرود چنین اظهار میكند: "او انواع گیاهان غریب را، در حالتی عرفانی كه كاملاً خصوصی است، همچون انواع گیاهان رشد یافته در زمین گرد هم آورد، و از جانمایة آن، ذات تازهای را خلق كرده است. شخصیتهای برجسته او، در محیطی از درك مستقیم و بصیرت مطلق گام برمیدارند"!
جالب است كه همین فرد، در جایی دیگر از مقالة خود اظهار میكند: "خواننده در پایان داستانها نمیتواند شخصیتهای داستانی را به یاد آورد و هویتی برای آنها در نظر بگیرد. بلكه آنچه در ذهن دارد، تجلی روحانی و عرفانی از آنهاست"!
تمامی تعاریف و تمجیدهایی از این دست، كه مطلقاً رنگ و بوی تحلیل اصولی ندارند، همچون خود آثار وولف، در عالم خیال مطرح شدهاند؛ و آن چنان كه یك خواننده متوقع است، نمیتوانند ایده ودیدگاه محرز و مشخصی را منتقل كنند:
"او به جهان، به عنوان محل هزارتوی تناقضها مینگریست."
"خود با تمامی زیباییهای ناپایدار جهان، صعود كرد و تازه شد."
"علاقه خاص وولف در سطح نبود، بلكه در انگیزههای رمزآلود و گریزهایی بود كه دیده نمیشد."
با تمامی این اوصاف، وولف را مبتكر سبكی تازه در داستاننویسی مدرن میدانند؛ و معتقدند او سنتهای گذشته داستاننویسی را از میان برد.
چنین نگرشی، خیلی هم دور از ذهن نیست. به هر حال، وولف به شیوهای داستان نوشت كه در آن روزگار، معدود افرادی چون جیمز جویس به آن روی آوردند. او، آن چنان كه دیگران از حادثه سود میبردند، از این عنصر، استفاده نكرد. درواقع، حادثه در آثار او بسیار كمرنگ و بیروح ظاهر گشته است.
حالت تعلیق نیز، آن چنان به خواننده این آثار دست نمیدهد. آنچه بیان میشود، یك سلسله شرح احساسات بسیار دقیق و عوالم درونی افرادی است كه ظاهراً بیمار هستند. مسئله مهمّی كه در این ارتباط مطرح است، این است كه "ویرجینیا وولف و سایر نویسندگانی كه از بیماری روحی و روانی رنج میبردند، آگاهانه و از روی خرد و دانش، به خلق چنین آثاری دست زدند، یا صرفاً به شرح ذهنیت پریشان و ناهمگون و گنگ خود پرداختهاند؟" چیزی كه مشخص است، این پریشانگوییها، بعداً توسط وولف كمی سروسامان گرفته، و میتوان رابطه علّی ضعیفی میان آنها برقرار ساخت.
ویرجینیا وولف، آن چنان در محیط بیرونی ظاهر نمیگشت و دوستان و آشنایان او، بسیار محدود بودند. از این رو، در زندگی تجارب زیادی نیاموخت، تا بتواند آنها را آشكارا مطرح سازد. آنچه در اختیار داشت، صرفاً یك سلسله اوهام بیمارگونه و خیال بود.
با این تفاوت كه، تبحر بسیار زیادی در انتقال این اوهام داشت، و میتوانست در بهترین وجه، آنها را در كنار هم قرار دهد و مطرح سازد. از این رو، او را نویسندهای تجربهگرا نمیدانند؛ و معتقدند وی به فن بیان و صنایع ادبی، اشراف كامل داشت؛ چرا كه در طول عمر خود كتابهای بسیار زیادی را خوانده بود، و آنچه مطرح میكرد، بر همان اساس بود.
تا جایی كه آثار او، صرفاً تخیلی، اما ادبی نامیده شد. چیزی كه مشخص است این است كه شیوة طرح بریده بریده حوادث، آن هم به صورت جریان سیال ذهن از طریق یك راوی، توسط او به رسمیت شناخته شد، و بعدها توسط نویسندگانی چون جیمز جویس و فاكنر، به رشد و كمال رسید.
جدا از مسائل مطروحه، غالب منتقدین، ویرجینیا وولف را یك نویسنده فمنیست میدانند؛ و با بیان ادله فراوانی از لابهلای داستانهایی چون "خانم دالووی"، چنین مدعی شدهاند كه او صرفاً به طرح دیدگاههای فمنیستی افراطی گرایش داشته است.
توجه به این مسئله ضروری است كه ویرجینیا در سال 1911 برای به دست آوردن حق رأی زنان در انگلیس، تلاش بسیار زیادی كرد. او به پُستِ نامه در این ارتباط همت میگماشت؛ و اكثرِ اوقات در تظاهرات شركت میكرد و برای حقوق زنان سخنرانی میكرد.
در سال 1916، وی دربارة اصول تعاون در میان زنان سخنرانی كرد، و مسئولیت جلساتی را كه هفتهای یك بار، آن هم به مدت سه ماه در منزلش برگزار میشد بر عهده گرفت. این جلسات پیرامون مسائل زنان، مخصوصاً زنان طبقه كارگر شكل میگرفت.
وی همچنین به مقولة داستاننویسی زنان توجه كرد، و به ارائه دیدگاههای خود پرداخت.
وولف معتقد بود كه یك نویسندة زن، در ابتدا باید اتاق خصوصی برای تنها بودن، تفكر و داستاننویسی داشته باشد. او به طبیعت زنانه اشاره میكند، و معتقد است كه این طبیعت، بر شكلگیری داستانهای زنانه تأثیرگذار است. وی اشاره میكند كه ارزشها و معیارهای زنانه، با مردانه متفاوت است. با این رو، منتقدین اظهار میكنند كه وولف هیچ گاه نخواسته تماماً به جنس مؤنث اهمیت بدهد و به تحقیر مردان بپردازد. او تنها به تفاوتها اشاره دارد؛ و برای مثال، میهمانی زنانه و مردانه را مطرح میكند، كه هر یك به شیوهای متفاوت برگزار میگردد.
او در ادامه، به مسئلة تحصیلات زنان اشاره میكند؛ و معتقد است كه نباید حق تحصیل از زنان گرفته شود. وولف از سویی به نوشتههای مردان درباره زنان اشاره میكند و مدعی است: این گونه آثار، نادرست و اشتباه است.
ویرجینیا معتقد است: زنان وظیفه دارند تا نیازهای روانی مردان را تأمین كنند و به مردان اعتماد به نفس دهند. وی در ادامه چنین میگوید: "هر فردی نیاز دارد تا با سختیها روبهرو گردد؛ و برای كسب اعتماد به نفس، نیاز دارد خود را از سایرین برتر بداند. و مردان، در طول تاریخ، این اعتماد به نفس را از زنان كسب كردهاند. اما زنان را پستتر از خود میدانند. حال، اگر زنان با آنان مساوی شوند، میترسند این اعتماد به نفس از دست برود." (اتاقی از آن خود)
وولف معتقد است: زنان باید از تمامی امكاناتی كه مردان در اختیار دارند بهرهمند شند.
بر این اساس، بسیاری، ویرجینیا وولف را مبتكر نقد فمنیستی میدانند؛ كاری كه بعداً توسط سیمون دوبووار، كامل گشت.
آشنایی با نزار قبانی نزار قبانی در میان شاعران عرب به شاعر زن شهرت یافته است. زن در شمایلی خاص و کاملا ملموس در اشعار نزار قبانی تجلی دارد. زن به عنوان زن و گاه به عنوان معشوقی آرمانی و گاه در هیات موجود کاملا زیبا و شایسته دوستی و دوست دارنگی در کلام نزار بروز و ظهور می یابد. نامه هایی برای تمام زنان جهان هنگامی که ۱۵ نزار ساله بود خواهر ۲۵ سالهاش به علت مخالفت خانوادهاش با ازدواج با مردی که دوست داشت اقدام به خودکشی نمود. در حین مراسم به خاکسپاری خواهرش وی تصمیم گرفت که با شرایط اجتماعی که او آن را مسبب قتل خواهرش میدانست بجنگد. هنگامی که از او پرسیده میشد که آیا او یک انقلابی است، در پاسخ میگفت: " عشق در جهان عرب مانند یک اسیر و برده است و من میخواهم که آن را آزاد کنم. من میخواهم روح و جسم عرب را با شعرهایم آزاد کنم. روابط بین زنان و مردان در جهان ما درست نیست." بخش هایی از اشعار نزار قبانی تاكنون به فارسی ترجمه و منتشر شده است. موسی بیدج، موسی اسوار، احمد پوری و مهدی سرحدی مترجمانی هستند كه تاكنون نسبت به ترجمهی بخشی از آثار نزار به فارسی اقدام كرده اند. چراغ، قرمز است.. سخن گفتن ممنوع! چراغ، قرمز است.. بحث پیرامون علم دین و صرف و نحو و شعر و نثر، ممنوع! اندیشه منفور است و زشت و ناپسند! از لانهی مهر و موم شدهات پا فراتر نگذار چراغ، قرمز است.. زنی را.. یا كه موشی را مشو عاشق! عشق ورزیدن، چراغش قرمز است مرموز و سرّی باش.. تصمیم خود را با مگس هم در میان مگذار بیسواد و بیخبر باقی بمان! شركت مكن در جرم فحشا� یا نوشتن! زیرا كه در دوران ما، جرم فحشا، از نوشتن كمتر است! اندیشیدن دربارهی گنجشكان وطن و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع! اندیشیدن به آنان كه به خورشید وطن تجاوز كردند ممنوع! صبحگاهان، شمشیر قلع و قمع به سویت میآید، در عناوین روزنامهها، در اوزان اشعار و در باقیماندهی قهوهات!.. در بر همسرت استراحت نکن، آنها كه صبح فردا به دیدارت میآیند، اكنون زیر "كاناپه" هستند!.. خواندن كتابهای نقد و فلسفه، ممنوع! آنها كه صبح فردا به دیدارت میآیند، مثل بید در قفسههای كتابخانه کاشته شدهاند! تا روز قیامت از پاهایت آویزان بمان! تا قیامت از صدایت آویزان بمان و از اندیشهات آویزان باش! سر از بشکهات بیرون نیاور تا نبینی چهرهی این امت تجاوز شده را.. اگر روزی بخواهی نزد پادشاه بروی یا همسرش یا دامادش یا حتی سگش - كه مسئول امنیت كشور است و ماهی و سیب و كودكان را میخورد و گوشت بندگان را نیز- باز، میبینی چراغ، قرمز است! یا اگر روزی بخواهی وضع هوا را ...و اسامی درگذشتگان را و اخبار حوادث را بخوانی، باز، میبینی چراغت قرمز است! یا اگر روزی بخواهی قیمت داروی تنگی نفس یا كفش بچگانه یا قیمت گوجه فرنگی را بپرسی، باز، میبینی چراغت قرمز است. یا اگر روزی بخواهی صفحهی طالع بینی را بخوانی، تا بخت خود را پیش از پیدایش نفت و پس از اكتشاف آن بدانی، یا بدانی كه در ردیف چارپایان، جایگاه تو كجاست، باز، میبینی چراغت قرمز است! یا اگر روزی بخواهی خانهای مقوایی بیابی تا تو را پناه دهد، یا در میان بازماندگان جنگ، بانویی بیابی تا تسلایت دهد، یا یخچال كهنهای پیدا كنی.. باز.. میبینی چراغت قرمز است. یا بخواهی در كلاس از استاد بپرسی: چرا اعراب امروزی با اخبار شكستها تسلا مییابند؟ و چرا عربها مثل شیشه در هم میشكنند؟... باز میبینی چراغت، قرمز است.. با گذرنامه عربی سفر نكن! دیگر به اروپا سفر نكن زیرا - چنان كه میدانی- اروپا جای ابلهان نیست.. ای وانهاده! ای بیهویت! ای رانده شده از همهی نقشهها! ای خروسی که غرورت زخم خورده! ای كه كشته شدهای، بی هیچ جنگی! ای كه سرت را بریدهاند، بی آن كه خونی بریزد.. دیگر به دیار خدا سفر نكن خدا، بزدلان را به حضور نمیپذیرد... با گذرنامهی عربی سفر نكن.. و مثل موش كور، در فرودگاهها منتظر نمان! زیرا چراغت قرمز است.. به زبان فصیح نگو که مروانم عدنانم سحبانم به فروشندهی موبور "هارودز" نام تو برایش مفهومی ندارد و تاریخ تو تاریخی دروغین است، سرورم! در "لیدو" به قهرمانیهایت افتخار نكن كه سوزان و ژانت و كولت و هزاران زن فرانسوی دیگر، هرگز نخواندهاند داستان "زِیـْر" و "عنتر" را دوست من! تو خندهآور به نظر میرسی در شبهای پاریس. پس فورا به هتل برگرد، چراغ، قرمز است! با گذرنامهی عربی سفر نكن در مناطق عربی نشین! كه آنان به خاطر یك ریال، میكُشندت و شب هنگام، وقتی گرسنه میشوند، میخورندت! در خانهی حاتم طائی مهمان نشو، كه او دروغگو و متقلب است مبادا صدها كنیز و صندوقچهی طلا فریبت دهد.. دوست من! شبها به تنهایی نزن پرسه میان دندانهای اعراب... تو برای ماندن در خانهی خود هم محدودیت داری تو در قوم خود هم ناشناسی! دوست من! خدا عربها را بیامرزد!!
قبانی شاعر عشق و زن دكتر شفیعیكدكنی در كتاب شاعران عرب آورده است (نقل به مضمون): چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه از شعرش خوشمان بیاید یا نه، قبانی پرنفوذترین شاعر عرب است. پرتو عشق نزار قبانی هرگاه من از عشق سرودم، ترا سپاس گفتند! نزار قبانی ـ۱ـ ترجمه: مجتبا پورمحسن منبع: http://pourmohsen.com
شاعر عرب زبان در 21 مارس سال 1922 در دمشق بدنیا آمد.در 21 سالگی نخستین کتاب خود بنام"آن زن سبزه بمن گفت..."را منتشر کرد که چاپ این کتاب در سوریه غوغایی به پا کرد.بسیاری او و شعرهایش را تکفیر کردند و از همان هنگام لقب شاعر زن یا شاعر طبقه ی مخملی را به او نسبت دادند.
قبانی دلسرد نشد و ار آن پس کتابهایی مثل سامبا،عشق من،نقاشی با کلمات،با تو پیمان بسته ام ای آزادی،جمهوری در اتوبوس،صد نامه ی عاشقانه،شعر چراغ سبزیست،نه،تریلوژی کودکان سنگ انداز،بلقیس و چندین کتاب دیگر را منتشر کرد.
اکثر شعرهایش در ستایش عشق دفاع از حقوق زنان لگد مال شده ی عرب است.او یک تنه در مقابل دگم اندیشی جامعه ی عرب به پا خواست زبان کوچه و فاخر را با هم آمیخت لحنی تازه در شعر پدید آوردو با عناصر پا برجای تمام سروده هایش یعنی زن و وطن اشعار عاشقانه-حماسی بی بدیلی آفرید!
کتابی بنام "یادداشتهای زن لا ابالی" را منتشر کرد که دفاعیه ی برای تمام زنان عرب بود.خود او در اینباره گفته است:
من همیشه بر لبه ی شمشیرها راه رفته ام!عشقی که من از آن حرف میزنم عشقی نیست که در جغرافیای اندام یک زن محدود شود!من خود را دراین سیاه چال مرمر زندانی نمیکنم!عشقی که من از آن سخن میگویم با تمام هستی در ارتباط است!در آب،در خاک،در زخم مردان انقلابی،در چشم کودکان سنگ انداز در خشم دانشجویان معترض وجود دارد!زن برای من سکه ای پیچیده در پنبه یا کنیزکی نیست که در حرمسرا چشم به راهم باشد!من مینویسم تازن را از چنگ مردان نادان قبایل آزاد کنم.
سال 1981 قبانی همسر عراقی تبارش "بلقیس الراوی" را در حادثه بمب گذاری سفارت عراق در بیروت از دست داد.این حادثه ی تلخ در شعرهایش نیز منعکس شد و تعدادی از زیباترین مرثیه های شعر عرب را پدید آورد.شعرهایی چون دوازده گل سرخ بر موهای بلقیس و بیروت میسوزد و من تو را دوست میدارم!
او همیشه اعراب را به واسطه ی بی عرضگی و حماقتشان هجو میکرد.
نزار قبانی سرانجام در سال 1988 در بیمارستانی در شهر لندن خاموش شد،اما تا همیشه عشق،زنان،میهن آزادی را در اشعارش فریاد میزند.
این نامه ی آخر است .....
پس از آن نامه یی وجود نخواهد داشت
این واپسین ابر پر باران خاکستری ست
که بر تو می بارد ؛
پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت
این جام آخر شراب است بانو ؛
و دیگر نه از مستی خبری خواهد بود ؛
نه از شراب ...
آخرین نامه ی جنون است این
... آخرین سیاه مشق کودکی
دیگر نه ساده گی کودکی را به تماشا خواهی نشست ؛
نه شکوه جنون را .....
دل به تو بستم گل یاس ِ دلپذیر ....
چون کودکی که از مدرسه می گریزد
و گنجشک ها و شعرهایش را
من کودکی بودم ؛
گریزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زنی بودی ؛
با رفتارهای عامیانه
زنی که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگیران
.... زنی رو در روی صف خواستگارانش
افسوس ....
از این به بعد در نامه های عاشقانه ؛
نوشته های آبی نخواهی خواند
در اشک شمع ها ؛
و شراب نیشکر
ردّی از من نخواهی دید
از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود
دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت
جامهء شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی .....ا
عاشقانه ای دیگر از نزار قبانی را در این مجال مرور می کنیم :
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!
*
رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست!
رفاقت با باد دریا و سرگیجه...
با تو هرگز حس نکرده ام،
با چیزی ثابت مواجه ام!
از ابری به ابر دیگر غلتیده ام،
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا!
*
چرا تو ؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان زنان،
هندسه ی حیات مرا در هم میریزی،
پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی،
در را میبندی من
اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها ترا دوست می دارم میخواهم؟
میگذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمیکنم؟
چرا زمان را خط باطل میزنی
هر حرکتی را به سکون وا میداری؟
تمام زنان را می کشی در درون من
و اعتراضی نمیکنم!
.......................
*
هر مرد که پس از من ببوسدت
بر لبانت
تاکستانی را خواهد یافت
که من کاشته ام!
*
در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بمن باخته ای!
تو جنگ نکردی تا ببازی!
خانم دن کیشوت!
در خواب به آسیابهای بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی!
بی که حتا یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود،
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند!
چه جنگی؟
تو با یک مرد نجنگیده ای!
نه لمس کرده یی بازو و سینه ی مردی حقیقی را،
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای!
تو سازنده ی مردان اسبان کاغذی بودی!
با عشق رفاقتی کاغذی!
دن کیشوت کوچک!
بیدار شو
و به صورتت آبی بزن
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان میداشتی
پی ببری!
نمونهای از اشعار نزار قبانی:
عشق پشت چراغ قرمز نمیماند!
اندیشیدن ممنوع!
پرنفوذترین! این به گمان من دلچسبترین تعریفی است كه میتوان از یك شاعر كرد. خود نزار در مصاحبهای میگوید: من میتوانم از نظر شعری میان اعراب اتحاد ایجاد كنم، كاری كه اتحادیه كشورهای عرب هنوز از نظر سیاسی نتوانسته انجام دهد!
نزار قبانی شاعری بالفطره است. حتی وقتی آثار نثر او _ مصاحبهها یا اتوبیوگرافی درخشانش (داستان من و شعر) _ را میخوانیم، اوج تصویرسازی لطیف و گویا و سه بعدیاش را میبینیم. تصاویر او واقعا سه بعدیست: در ذهنت به ناگاه عمق مییابند و موج به موج دریایی را خلق میكنند:
شعرهای عاشقانهام
بافته انگشتان توست
و ملیله دوزی
زیباییات
پس هرگاه
مردم شعری تازه از من بخوانند
تو را سپاس میگویند!
نزار متولد دمشق است و سالها در بیروت زیست . در جلسات شعرخوانی او دهها هزار نفر گرد میآمدند و چنانكه خودش میگوید، میتوانست انواع آدمها را دور خودش جمع كند چون با آنها عاشقانه و دمكراتیك رفتار میكرد!
موضوع آثار نزار قبانی عشق و زن است و انتخاب این دو موضوع در شرق، آن هم در یک کشور عربی، یعنی خودكشی!!
خودش میگوید: در سرزمین ما شاعر عشق، روی زمینی ناهموار و در محیطی خصومتآمیز میجنگد و در جنگلی كه اشباح و دیوها در آن سكنی دارند، سرود میخواند. اگر من توانستم مدت سی سال در برابر دیوها و خفاشهای این جنگل تاب بیاورم به سبب آن بوده است كه مانند گربه هفت جان دارم!
نزار كتاب اول خود را در سیصد نسخه و با هزینه خودش در 21 سالگی منتشر كرد. (زن سبزهرو به من گفت) چه در سبك و چه در معنی دهن كجیای به سنتهای روز بود. در نتیجه شاعر و كتابش (با جملاتی كه بوی خون میداد) تكفیر شدند!
اما نزار دلگرم به اقبال عمومیآثارش راه خود را ادامه داد تا مردمیترین شاعر عرب و نیز یكی از شناختهشدهترین شاعران عرب در جهان باشد. همین حالا اگر نام نزار را در اینترنت جستوجو كنید در هزاران سایت آثار او را به انگلیسی و عربی خواهید یافت.
اما چرا شاعری چون او، آن هم در زبانی نه چندان جهانی، اقبالی اینگونه مییابد؟
به گمان من، او شاعریاست كه علاوه بر قدرت شاعرانگی فوقالعاده، احاطهای عجیب بر موضوعات شعریاش دارد. حكایت او حكایت فیلشناسی مولانا نیست! او عشق را با تمام پستی و بلندیهایش درك كرده است.
رنج زن را در جامعه عرب دیده و كاملا صادقانه از آن متاثر شده است. در یك كلام او شعار نمیدهد و به همین خاطر جامعه فرهیختگان شعارزده او را نفی میكنند. تا آنجا كه وقتی بعد از جنگ شش روزه اعراب، و اسرائیل و شكست خفتبار اعراب نزار در شعری تلخ به نام (حزیرانیه) یا یادداشتهایی بر شكستنامه، مرثیهای بر غرور عرب، آن هم مرثیهای خشماگین، میسراید همان گروههایی كه بر ادبیات تغزلیاش خرده میگرفتند، سر برمیآورند كه نزار حق ندارد شعر وطنی بگوید چه او روحش را به شیطان و غزل و زن فروخته است!!
و نزار چه زیبا پاسخ میگوید: آنها نمیفهمند كسی كه سر بر سینه معشوقش میگذارد و میگرید میتواند سر برخاك سرزمینش نیز بگذارد و بگرید!
***
از نزار ـ تا آنجا که نگارنده میداند ـ تا كنون به زبان فارسی سه كتاب به شکل مستقل منتشر شده است:
ـ داستان من و شعر: ترجمه دكتر غلامحسین یوسفی و دكتر یوسف حسینتبار، انتشارات توس 1356
ـ در بندر آبی چشمانت: ترجمه احمد پوری، نشر چشمه چاپ دوم 1380
- بلقیس و عاشقانههای دیگر : ترجمه موسی بیدج، نشر ثالث 1378
"داستان من و شعر" اتوبیوگرافی شاعرانه و درخشانی است كه ما را با شاعر آشنا میكند. نزار صادقانه لحظات زندگیاش را به تصویر میكشد و ما را از كودكیاش به تجربه اولین شعرش میكشاند از آنجا به عشق نقب میزند، سپس در اندوه فلسطین سخن میگوید و باز به شعر باز میگردد و... .
"میتوانم چشمانم را ببندم و بعد از سی سال، نشستن پدرم را در صحن خانه به یاد بیاورم كه جلوش فنجانی قهوه و منقل و جعبهای توتون و روزنامهاش بود و هر پنج دقیقه بر صفحات روزنامه گل سفید یاسمینی فرو میافتاد، گویی كه نامه عشق بود كه از آسمان نازل میشد."
این كتاب نشاندهنده ذهنیت تصویرگرای نزار است علی رغم نثر بودن و حتی گاه گزارشی بودن ناگزیرانه، متن سرشار از تصویرهای شاعرانه است.
نمیدانم چرا این كتاب دیگر تجدید چاپ نشد! آن هم حالا كه نام نزار دیگر بار به واسطه ترجمه اشعارش مطرح شده است.
"در بندر آبی چشمانت" منتخبی از آثار نزار است كه توسط احمد پوری ترجمه شده است. پوری زیبا ترجمه میكند و ساده.
ترجمه او سادگی و صمیمیت شعر نزار را كاملا بیان میكند. در واقع نزار با این کتاب در ایران شناخته شد و محبوبیت یافت:
یك مرد برای عاشق شدن
به یك لحظه نیاز دارد
برای فراموش كردن
به یك عمر!
در این كتاب قطعه درخشانی به نام دوازده گل بر قبر بلقیس وجود دارد كه شاعر در سوگ همسر عراقیاش ـ كه در یك بمبگذاری گویا توسط خود اعراب كشته شده است ـ سروده است:
وقتی تو نیستی
تمام خانه ما درد میكند!
این شعر عاشقانهای اجتماعی، سرشار از درد و فریاد و سوگواری است. نوازشهای مغموم عاشقانه به فریادهای سیاسی از سر درد چنان آمیخته که معجونی مردافکن را پدید آورده است.
"بلقیس و عاشقانههای دیگر" منتخبی دیگر است با ترجمه موسی بیدج كه به دنبال استقبال از كتاب اول به بازار آمد.
اشعار این كتاب نسبت به كتاب اول بلندتر است. اشعار زیبایی چون: "هر وقت شعری �"، "پیوند زن وشعر"، "فال قهوه" و�. انصافاً ترجمه بیدج هم زیباست و در حین سادگی، شاعرانگی در كلام را نیز حفظ كرده است:
یكشنبه طولانی
یكشنبه سنگین
لندن
سرگرم طلاق دیاناست
و از جنون گاوی هراسان!
اتوبوس باید بیاید و
نمیآید
شعر هم!
وگوشواره بلند طلاییات
به گردشم نمیخواند
در این كتاب نیز مرثیهای دیگر برای بلقیس میبینیم كه علیرغم طولانی بودن بسیار تاثیرگذار و زیباست و شاعر بارها عشق و سیاست را به هم میآمیزد:
بلقیس!
این سخن مرثیه نیست!
عرب را دست مریزاد!
نزار شاعری است كه به خرق عادت در شعر معتقد است. او میگوید: شعر انتظار چیزی است كه انتظار نمیرود!
در اشعار او این رویه آشكار است چه در قلمرو واژگانی: استفاده از كلماتی مثل آسپرین، ماهواره، سانسور، میكل آنژ و� چه در قلمرو معنا و درون مایه و تصویر.
از سوی دیگر شعرهای كوتاه نزار پایانبندیهای شگرفی دارند و شعرهای بلندش نیز با تقسیم شدن به چند قطعه كوتاه دقیقاً همین پایانبندیها را حفظ میكنند و به این ترتیب شاعر با ضربههای پیاپی حضور مستمر خواننده را طلب میكند و به آن دست مییابد.
طنز لطیف و گاه گزنده در آثار نزار نكته دلنشین دیگری است كه همراهی خواننده را برمیانگیزد. مثلاً در حین خواندن شعر بلند بلقیس با وجود سوگواره بودن در بعضی از قسمتها، بیشك، لبخندی تلخ بر لبانتان خواهد نشست:
اگر از كرانه فلسطین غمگین
برای ما
ستارهای یا پرتقالی میآوردند
اگر از كرانه غزه
سنگریزهای یا صدفی
اگر در بیست و پنج سال
زیتون بنی را آزاد كرده بودند
یا لیمویی را بازگردانده بودند
و رسوایی تاریخ را میزدودند
من قاتلان تو را سپاس میگفتم!
اما آنان
فلسطین را رها كردند
و آهویی را از پا در آوردند!
نزار از شعر به عنوان رقص با كلمات یاد میكند:
"شاعران رقصی وحشی را اجرا میكنند كه در آن رقصنده از پیكر خویش و نیز از آهنگ تجاوز میكند تا این كه خود به صورت آهنگ درآید. من شعر میگویم ولی نمیدانم چگونه؟! همچنان كه ماهی نمیداند چگونه شنا میكند!"
از سوی دیگر نزار در پاسخ به اینكه شعر از كجا میآید چنین میگوید: "اما شعر در كجا سكونت دارد؟� بعد از سی سال تعقیب شعر در همه خانههای سرّیای كه وی به آنها پناه میبرد و در همه نشانیهای دروغی كه به مردم میداد كشف كردم كه شعر حیوانی است افسانهای كه مردم خود او را ندیدهاند ولی رد پایش را بر زمین و اثر انگشتهایش را بر دفترها دیدهاند."
نزار توضیح درباره ماهیت سرایش شعر را غیر ممكن میداند: "شاعرانی كه درباره تجربههای شعری خود سخن گفتهاند همیشه فقط پیرامون شعر گشتهاند و آن را مانند شهر تروا در محاصره گرفتهاند و در برابر آثار بازمانده از قصیده عمر بهسر آمده، یعنی بعد از خاكستر شدنش، درنگ كردهاند. هر بحثی درباره شعر بحث از خاكستر است نه آتش!"
از سوی دیگر او معتقد است كه: "ادب فرزند آسانی و تصادف نیست�ادبیات از رحم شكیبایی و زحمت و رنج و غم زاده میشود."
چنانکه گفته آمد در زمینه ماهیت شعر این جمله تمام ذهنیت نزار را بازتاب میدهد:
"شعر انتظار چیزیاست كه انتظار نمیرود!"
نزار شاعری نوجو در شعر است. او از انقلاب همنسلانش بر علیه سنتهای رایج شعری به عنوان "حمله به قطار" نام میبرد.
اما از سوی دیگر او نوجویی را تنها با شناخت صحیح دستاوردهای گذشته ادبی قوم خود و آشنایی با ادبیات ممكن میداند و به همین دلیل به جریانهای مدعی نیز حمله میبرد.
از سوی دیگر او برای مخاطب ارزش بسیاری قائل است. او معتقد است: "آن كه میگوید من برای فردا شعر میگویم در حقیقت نشانی مردم را گم كرده است!"
به عبارت دیگر معتقد است كسی كه در میان مردم هم عصر خودش مورد توجه قرار نگیرد عصری درخشانتر در انتظارش نخواهد بود.
و اگر بخواهیم منصف باشیم باید اعتراف كرد كه نزار خود به تمام و كمال از این اصول پیروی میكند.
هر بند شعر او مانند یك بمب در دستانت آماده انفجار است ... و منفجر هم میشود!!
كتاب اول او به خاطر همه نوجوییاش غوغایی به پا كرد كه به قول خودش از آن بوی خون برمیخاست!
و جالب اینجاست که او همان مردی است كه با دكلمه اشعارش به میان مردم رفت و بارها و بارها در چندین كشور عرب زبان هزاران نفر در جلسه شعر خوانیاش حضور یافتند و آنچنان محبوب مردم عرب شد که آنگاه كه درگذشت عزای عمومی اعلام شد!
�
نزار در عشق نیز نظریات بسیار خیرهكنندهای دارد. او ماهیت سنتی جامعه عرب را چنین به نقد میكشد: "وقتی انسان دزدكی عاشق شود و زن به یكپاره گوشت بدل میشود كه با ناخن تداولش كنیم، جنبه معنوی عشق و نیز صورت انسانی رازونیاز عاشقانه از میان میرود و غزل به صورت رقصی وحشیانه به دور كشتهای بیجان در میآید!"
او معتقد است: "بزرگترین گناهی كه انسان مرتكب میشود این است كه عاشق نشود!�"
***
در یک کلام میتوان گفت که نزار قبانی شاعری است به معنای واقعی کلمه شاعر! نوجوییهای او سبب نشده است که به بیگانگی با مخاطب برسد و در نتیجه توجهاش به اندیشگی و احساس به شکل توامان و نیز خلق موقعیتهای شاعرانه در عرصه مفهوم و تصویر توانسته است خصلتهای شعریاش را در ترجمههای متواتر به زبانهای گوناگون حفظ کند. متاسفانه علیرغم اقبال اخیر جامعه مخاطبین شعری ایران به آثار نزار، هنوز شاید تنها ده درصد از آثار این شاعر پرکار به فارسی ترجمه شده باشد. بهنظر میرسد اهتمام بیشتر در این امر، تاثیر مناسبی بر درک هنری جامعه شعری از مفهوم شعر جهانی و نیز سیراب ساختن ذائقه هنر دوست مخاطب ایرانی داشته باشد
ترجمه ی تراب حق شناس
مرا حرفه ای دیگر نیست
جز آنکه دوستت بدارم
و روزی که از مواهب من بی نیاز شوی
و دیگر نامه های مرا نپذیری
کار و حرفه ام را از دست خواهم داد...
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا به جای همه ی جهانیان پوزش بخواهم
از همه ی جنایاتی که مرتکب شده اند در حق زنان...
+++
از زنانگی ات دفاع میکنم
آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند
و موزه ی لوور از مونالیزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از میکل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاریس از چشمهای الزا...
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگی برهانم
و ترا برهانم
از دندان وحشی شدگان...
+++
زن لایه ی نمکی ست
که تن ما را از تعفن حفظ می کند
و نوشتن مان را از کهنگی...
+++
آنگاه که زن ما را به حال خود رها کند
یتیم می شویم...
+++
من کی ام بدون تو؟
چشمی که مژه هایش را می جوید
دستی که انگشتانش را می جوید
کودکی که پستان مادرش را می جوید...
+++
آنگاه که مرد
بر دوش زنی تکیه نکند...
به فلج کودکان مبتلا می شود...
+++
آنگاه که مرد زنی را برای دوست داشتن نیابد...
به جنس سومی بدل می شود
که هیچ ربطی به جنس های دیگر ندارد...
+++
بدون زن
مردانگی مرد
شایعه ای بیش نیست...
+++
به دنیای متمدن پا نخواهیم نهاد
مگر آنگاه که زن در میان ما
از یک لایه گوشت چرب و نرم
به صورت یک نمایشگاه گل درآید...
+++
چطور می توانیم مدینه ی فاضله ای برپا کنیم؟
حال آنکه هفت تیرهایی به دست داریم
عشق خفه کن؟...
+++
می خواهم دوستت بدارم...
و به دین یاسمن درآیم
و مناسک بنفشه بجا آرم...
و از نوای بلبل دفاع کنم...
و نقره ی ماه...
و سبزه ی جنگل ها...
+++
موهایت را شانه مزن
نزدیک من
تا شب بر لباس هایم فرو نیفتد...
+++
دوستت دارم
و نقطه ای در پایان سطر نمی گذارم.
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا کرویت را به زمین بازگردانم
و باکرگی را به زبان...
و شولای نیلگون را به دریا...
چرا که زمین بی تو دروغی ست بزرگ...
و سیبی تباه...
+++
در خیابان های شب
جایی برای گشت و گذارم نمانده است
چشمانت همه ی فضای شب را در بر گرفته است...
+++
چون دوستت دارم... می خواهم
حرف بیست و نهم الفبایم باشی...
+++
به تو نخواهم گفت: "دوستت دارم"
مگر یک بار...
زیرا برق، خویش را مکرر نمی کند...
+++
آنگاه که دفترهایم را به حال خود بگذاری
شعری از چوب خواهم شد...
+++
این عطر ... که به خود می زنی
موسیقی سیالی ست...
و امضای شخصی ات که تقلیدش نمی توان...
+++
"ترا دوست نمیدارم به خاطر خویش
لیکن دوستت دارم تا چهره ی زندگی را زیبا کنم...
دوستت نداشته ام تا نسلم زیاد شود
لیکن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود...".
ترجمه تراب حق شناس
شعرهایی که از عشق می سرایم
بافته ی سرانگشتان توست.
و مینیاتورهای زنانگی ات.
اینست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند...
ـ۲ـ
همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست.
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست.
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست...
و همه ی آثار شعریم
امضای ترا پشت جلد دارد!
ـ۳ـ
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت...
گسترده تر از فضای آزادی...
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم...
و از اشعاری که آمده اند...
و اشعاری که خواهند آمد...
ـ۴ـ
نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی...
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی...
و شنیدن آهنگی که تو دوست داری...
و دوست داشتن گل هایی که تو می خری...
ـ۵ـ
نمی توانم... از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم کودکانه... و ناممکن باشند
عشق یعنی همه چیز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو...
تا کلینکس!
ـ۶ـ
عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد...
یعنی تو با صدای من سخن گویی...
با چشمان من ببینی...
و جهان را با انگشتان من کشف کنی...
ـ۷ـ
پیش از تو
زنی استثنائی را می جستم
که مرا به عصر روشنگری ببرد.
و آنگاه که ترا شناختم... آئینم به تمامت خویش رسید
و دانشم به کمال دست یافت!
ـ۸ـ
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه ی گندم!
ـ۹ـ
نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم...
و ترکیب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند...
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد...
ـ۱۰ـ
شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم...
بوسه را دو نیم می کنم...
و عمر را دو نیم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...
ـ۱۱ـ
پس از آنکه دوستت داشتم... تازه دریافتم
که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است...
و چگونه زیر و بم های کمر و میان... (۱)
با زیر و بم های شعر جور در می آیند
و چگونه آنچه با زبان درپیوند است... و آنچه با زن... با هم یکی می شوند
و چگونه سیاهی مرکب... در سیاهی چشم سرازیر می شود.
ـ۱۲ـ
ما به گونه ای حیرتزا به هم ماننده ایم...
و تا سرحد محو شدن در یکدیگر فرو می رویم...
اندیشه ها مان و بیانمان
سلیقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئی مان در یکدیگر فرو می روند
تا آنجا که من نمی دانم کی ام؟...
و تو نمی دانی که هستی؟...
ـ۱۳ـ
تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی...
و روی کتاب هایم می خوابی...
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی...
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم...
حال آنکه تویی که می نویسی؟
ـ۱۴ـ
عشق یعنی اینکه مردم مرا با تو عوضی بگیرند
وقتی به تو تلفن می زنند... من پاسخ دهم...
و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند... تو بروی...
و آنگاه که شعر عاشقانه ی جدیدی از من بخوانند...
ترا سپاس گویند!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) در متن عربی: خَصر یعنی کمر، بالای تهیگاه یا به تعبیر حافظ، میان:
"میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ای ست که هیچ آفریده نگشوده است"ميخواهم پيش از تو بميرم
من
ميخواهم پيش از تو بميرم
تو فکر ميکني کسي که بعداً ميميرد
کسي را که قبلاً رفته است، پيدا ميکند؟
من اينطور فکر نميکنم.
بهتر است مرا بسوزاني
مرا در بخاري اتاقت بگذاري
در يک کوزه.
کوزه شيشهاي باشد
شفاف، شيشه سفيد
بنابراين ميتواني آن تو مرا ببيني...
فداکاريام را ميبيني:
از اينکه بخشي از زمين باشم، چشم ميپوشم
از اينکه گل باشم و بتوانم با تو باشم
چشم ميپوشم.
دارم پودر ميشوم
تا با تو زندگي کنم
بعداً، وقتي تو هم مردي
به شيشه من خواهي آمد
و ما با همديگر زندگي ميکنيم
خاکستر تو در خاکستر من،
تا اينکه نوعروسي بيمبالات
يا نوهاي بيوفا
ما را از آنجا بيرون بيندازد
اما ما
تا آن موقع
در هم ميآميزيم
آنقدر که
حتا در آشغالي که ما را در آن ميريزند
ذرات ما پهلو به پهلوي هم خواهند افتاد
با هم دست در خاک فرو خواهيم کرد.
و يک روز، اگر يک گل وحشي
از اين تکه از خاک تغذيه کند و شکوفه دهد
بالاي تنش، مشخصاً
دو گل خواهد بود:
يکي تو هستي
يکي منم.
من
هنوز به مرگ فکر نميکنم
بچهاي به دنيا خواهم آورد.
زندگي از من طغيان ميکند
خونم دارد به جوش ميآيد.
من زندگي خواهم کرد، اما زماني طولاني، خيلي طولاني
اما با تو.
مرگ هم مرا نميترساند
اما شيوه خاکسپاريمان
ناخوشايند است
تا وقتي که بميرم
فکر ميکنم بهتر خواهد شد.
اميدي هست که همين روزها از زندان بيرون بيايي؟
صدايي در من ميگويد:
شايد.
زبان عربى یك ویژگى بسیار منحصر به فرد دارد. در این زبان كمترین واژه ها مى توانند مفاهیم بسیارى را بسازند. بسیارى از اوقات فاعل و مفعول در یك فعل جمله مى شوند و یك كلمه مى تواند یك جمله كامل باشد. این ویژگى سبب مى شود كه شاعران عرب در نهایت ایجاز بتوانند شعر بگویند و كمتر از جملات بلند و كش دار در شعر استفاده كنند. "غاده السمان" یكى از زنان شاعر و نویسنده سورى كسى است كه این نكته را به درستى فهمیده و در زبان به كار گرفته است. سطرهاى شعر او كوتاهند اما از عمق و ژرفاى بسیارى برخوردارند. روح شعر او روح زبان عربى است. كلمات كه در كنار هم مى آیند به راحتى در ارتباط با هم قرار مى گیرند و یك خط طولى را مى سازند. خط روایى كه از یك نقطه آ غاز مى شود و در نقطه دیگرى به پایان مى یابد. اگرچه او در شعر هایش مفهوم یا واژه اى را تكرار مى كند اما این تكرار سبب نمى شود كه شعر حول یك محور مشخص حركت بكند و در نهایت پس از چند دور دوباره به مفهوم اول بازگردد. برعكس تكرار مفاهیم در نهایت مفهوم عمیق تر و بزرگ ترى را خلق مى كند. حركت شعر، زبان شعر و جهان شاعرانه او كاملاً محسوس است. مى توان از ابتدا مشخص كرد كه شاعر چه مفهومى را مى خواسته و از كجا آن را آغاز كرده و در كجا به پایان برده. اما این فرم شاعرانه در عمل با ویژگى هاى دیگرى در مفهوم همراه مى شود. ویژگى هاى مفهومى كه جهان شعرى "غاده السمان" را مى سازد و از دیگر شاعران عرب بسیار فاصله مى گیرد.
���
از ویژگى هاى مهم شعر "غاده السمان" این است كه او جسارت زن بودن را وارد شعر عرب كرد. زن عرب در محیط بسته فرهنگى زندگى مى كند كه نمى تواند بسیارى از احساسات درونى خود را ابراز كند. اما "غاده السمان" كسى است كه نه تنها این احساسات را بروز مى دهد بلكه آنها را افشا مى كند.احساسات زن عرب همچون رازى سر به مهر قرن ها است كه در تاریخ اعراب نهفته است. رازى كه هیچ كس حق بازگو كردن آن را ندارد. این احساسات از محیط هاى بسته فردى بیرون نیامده و هیچ وقت جسارت اجتماعى بودن را نداشته است. اما شعر "غاده السمان" بیش از هر چیز شعرى افشاگر است. او نه تنها به درونیات خود به عنوان یك زن توجه مى كند و آنها را بیان مى كند بلكه رابطه خود را با محیط اجتماعى پیرامون خود نیز از نو بنا مى كند. او هم مثل بسیارى دیگر از نویسندگان و روشنفكران عرب این حق را دارد كه نسبت به جنگ اعراب و نسبت به بسیارى از مسائل اجتماعى اعراب اظهارنظر كند و او این كار را انجام مى دهد. او تمام آنچه را از جهان خود درك مى كند به بیان مى آورد. اشعار عاشقانه تنها محور اشعار او نیست بلكه آنچه او را بیشتر به جهان پیوند مى دهد نگاه او به محیط اجتماعى خود است. شعر او گریختن از تمام مركز هاى قدرت است. هر چه كه براى او محدودیت است او از آن مى گریزد. او مى خواهد در دنیاى عرب نقش اجتماعى هم پیدا كند بنابراین با واقعیات اجتماع پیوند مى خورد و آنها را نیز به شعر وارد مى كند. همان طور كه از محدودیت هایى كه جهان عرب براى بیان احساسات گذاشته اند مى گریزد و از محدودیت هایى كه اعراب براى نقش اجتماعى زنان ایجاد كرده اند فرار مى كند.راهى كه "غاده السمان" براى این حضور اجتماعى پیدا مى كند بسیار جالب توجه است. در واقع او برخلاف بیشتر شاعران عرب كه در فضایى ذهنى سیر مى كنند در فضایى كه كاملاً عینى و حقیقى شعر مى گوید و در این میان او به كشفى بزرگ مى رسد. او اسطوره هاى حقیقى جهان امروز را پیدا مى كند. این اسطوره ها دیگر شخص نیستند، یا داستان هایى مربوط به گذشته اعراب، بلكه هر چیزى است كه در جهان عرب معناى اصلى خود را از دست داده. در این میان از مفاهیم بزرگ مانند عشق، زنانگى، وهم تا جزیى ترین مفاهیم زندگى مانند خریدن نان، آوردن آب و خریدن سیب همه چیز كاركردى اسطوره اى دارد. در دنیاى "غاده السمان" اسطوره ها كاملاً حقیقى اند. همه آن چیزى است كه در زندگى روزمره وجود دارد اما واژه ها معناى خود را از دست داده اند. همچنین هر معنا با واژه هاى دیگرى سنجیده مى شود. اسطوره امروز جهان عرب یك "بمب" است یك "گلوله" است و جنگ است. او به درستى جنگ را مى شناسد و مى داند كه جنگ در شعر او باید چه تاثیرى داشته باشد. او حتى از این هم پیشتر مى رود. او به زنى فكر مى كند كه جنگ را تجربه كرده و از خود مى پرسد، حالا این زن چگونه عاشق مى شود، چگونه به عشق اش ایمان مى آورد، آیا معشوقش باز هم مى خواهد او را محدود كند.در حقیقت تمام شعر "غاده السمان" پاسخ هاى احتمالى است كه او براى پرسش هاى ذهنى خود مطرح مى كند. در این میان شاید واژگانى وجود داشته باشند كه استعاره از چیزى باشند حتى شاید سطر هایى وجود داشته باشد كه تماماً استعارى باشند اما كلیت شعر صرفاً بازگشت به سوى حقیقت است.پرسش و پاسخ هایى كه او در ذهن خود دارد حالا به شعر بیان مى كند. همه اینها حقایق زندگى است حقایقى را كه شاید او فكر نمى كند این همه تلخ و این همه گزنده باشند. بنابراین سعى مى كند پاسخ هایش را در نهایت شاعرانگى بدهد و بر همین اساس مدام فضاى شعرش با نوعى از رمانتیسم پیوند مى زند.
���
در ادبیات عرب "غاده السمان" را بیشتر به عنوان نویسنده مى شناسند. حقیقت هم این است كه بیش از آنكه شعر نوشته باشد داستان و رمان نوشته. اما "غاده السمان" نه به عنوان شاعر و نه به عنوان نویسنده بلكه به عنوان یك زن روشنفكر عرب از اهمیت ویژه اى برخوردار است.او جسارت زن بودن را در میان اعراب داشت و توانست نگاه خود را نسبت به زمینه هاى فردى و اجتماعى در میان اعراب مطرح كند. از این جهت او بر روى لبه تیغى راه مى رفت كه هر لحظه ممكن بود نابود شود. كار او در ادبیات شبیه زنانى بود كه در عملیات استشهادى در فلسطین شركت مى كنند و در مرز نابودى و جاودانگى به انفجار مى رسند.
غادة السمان نویسنده، شاعر و متفكر سوری در سال 1942 در دمشق از پدر و مادری سوری متولد شد. پدرش مرحوم دكتر احمدالسمان رییس دانشگاه سوریه و وزیر آموزش و پرورش بود.نخستین كارهای غاده السمان تحت نظارت و تشویقهای پدرش در نوجوانی به چاپ رسید.تحصیلات دانشگاهی را در رشته ادبیات انگلیسی از دانشگاه سوریه به پایان رساند و فوق لیسانس خود را در دانشگاه آمریكایی بیروت و دكتری ادبیات انگلیسی را در دانشگاه لندن گذراند. مدتی در دانشگاه دمشق به عنوان استاد سخنران كار میكرد، اما برای همیشه از این كار دست كشید و به كار مطبوعات روی آورد و حالا در مجله عربی الحوادث به عنوان ستوننویس (columnist) به صورت هفتگی قلم میزند و صفحه ویژه او با نام "لحظات رهایی" طرفداران فراوانی دارد؛ او برای نثر آثارش دفتر انتشاراتی تاسیس كرده است كه تنها آثار خود را منتشر كند و در آن جا هیچگونه فعالیت اقتصادی دیگر ندارد.
با نگاهی به آثار و جایگاه آن در سرزمین عرب او تنها زن شاعر و نویسنده پركاری است كه نسبت به مسائل پیرامونش آگاه است و آگاهانه عمل میكند.
نخستین مجموعه قصه او با نام "چشمانت سرنوشت من است" در سال 1963 منتشر شد.
در سال 1969 با دكتر بشیرالداعوق ازدواج كرد كه صاحب انتشارات "دارالطلیعه" و استاد دانشگاه و مدیر سابق بانك است.
"به تو اعلان عشق میكنم" كه در سال 1976 به چاپ رسید،از مجموعه قصههای اوست كه او را به عنوان یك زن نویسنده به جهان معرفی كرده است. غاده السمان زنی است كه با هویت زنانهاش اشعاری ساده و فصیح را با افكاری منحصر به جهان تقدیم كرده است و در قصههایش از دردها و رنجهای مردم لبنان سخن رانده است. "كوچ بندرهای قدیمی" مجموعه قصه كه در سال 1973 چاپ شد. اگرچه غاده السمان در عرصههای مختلف ادبی فعالیت دارد، امابیشتر به عنوان نویسنده مشهور است. رمان "كابوسهای بیروت" نیز در سال 1976م به چاپ رساند.مجموعه قصه او با نام "ماه چهارگوش" در سال 1998 از سوی دانشگاه آركانزاس آمریكا برنده جایزه ادبی شد. و رمان دیگر او با نام "بیروت 75" به زبان اسپانیولی در سال 1999 جایزه ملی اسپانیا را به خود اختصاص داد.
از دیگر آثار او میتوان به مجموعه شعرهای "عشق" 1973، "شهادت میدهم برخلاف باد" 1987، "غمنامهای برای یاسمنها" 1996، "زنی عاشق در میان دوات" 1995، "ابدیت، لحظه عشق" 1999 نام برد.
غاده السمان در آثارش از درد و رنج انسان به ویژه زنان روایت میكند. بسیاری از منتقدان عرب آثار او را با ویرجینیا ولف همانند دانستهاند و در جهان او را "اوریانا فالاچی" عرب می دانند و از لحاظ حال و هوا در ایران نیز اشعار او را با شعرهای فروغ فرخزاد یكی میدانند. دكتر عبدالحسین فرزاد در این باره میگوید: "وقتی اشعار غاده السمان را خواندم احساس كردم فروغ به زبان عربی شعر گفته است." قصهها و رمانهای غاده السمان به سیزده زبان ترجمه شده است و همان طور كه خودش معتقد است: "برای نخستین بار، ایرانیان بودند كه اشعارم را ترجمه كردند. زیرا عاشقان راز معشوق را در مییابند." او اكنون در پاریس زندگی میكند، زیرا بعد از جنگهای لبنان به پاریس مهاجرت كرده است و تنها فرزندش كه حاصل ازدواج او با دكتر داعوق � استاد دانشگاه است- (حازم) � سال آخر دانشگاه را به پایان میبرد.
شعر غاده السمان، مشكلات جهان امروز عرب است كه با نگاهی به مساله زن عنوان میشود او اشعاری سیاسی راجع به فلسطین و بیروت دارد كه مستقیما به مسائل لبنان و فلسطین پرداخته است.
از ویژگیهای مهم اشعار غاده السمان میتوان به جسارت زنانه او اشاره كرد كه در سرزمین عرب كه دارای فرهنگی بسته است،او توانسته احساسات درونی خود را در قالب شعر و با تمی سیاسی و افشاكننده روایت كند. زن در عربستان همچون صدفی در بسته است كه رازی دارد كه كمتر به بیان آن همت میگمارد،اما غاده السمان و شعرهایش این راز را افشا میكنند.
در مجموعه شعرهای او كه حول محور عشق است ، نگاهی اومانیستی دارد. او با نگاهی اجتماعی به جامعهاش عشق را تصویر میكند.
غاده السمان یك زن روشنفكر عرب است كه نسبت به جنگ و خشونتهای انسانی دیدگاه خاصی دارد و حضورش در سرزمین عرب یك موهبت محسوب میشود.
واژگانی كه او در شعرهایش استفاده میكند،مملو از احساساتی درگیر ایدئولوژی است كه با روایت هر شعر و پاسخ به ایدئولوژیها تكمیل میشود.
عشق و زنانگی را در مجموعه "زنی عاشق در میان دوات" كه منتخبی از شعرهای عاشقانه اوست میتوان دید. او بیان مشكلات خاص را همراه با عشق كه با دیگران متفاوت است روایت كرده است.
زنی عاشق ورقهای سپید
آمدم كه بنویسم...
كاغذ، سفید بود،
به سفیدی مطلق یاسمنها
پاك، چونان برف
كه حتی گنجشك هم برآن راه نرفته بود
با خود پیمان بستم كه آن را نیالایم ...
پگاه روز بعد، دزدانه به سراغش رفتم
برایم نوشته بود: ای زن ابله!
مرا بیالای تا زنده شوم و بیفروزم،
و به سوی چشمها پرواز كنم
و باشم...
من نمیخواهم برگ كاغذی باشم
دوشیزه و در خانه مانده!...
غاده السمان
ترجمه: عبدالحسین فرزاد
در دنیای غاده السمان،اسطورهها واقعیاند زیرا او در شعرهایش از واقعیتهای پیرامونش وام میگیرد.اشعار سیاسی او روایتی رمانتیسم گونه دارد. او به عنوان یك روشنفكر عرب اندیشههای فلسفیاش را با آگاهی كامل در شعر پیاده كرده است و میخواهد با حضور خود به عنوان شاعر و نویسنده محوریت اجتماعی پیدا كند و از جایگاه اجتماعی حرفها و دردها ولی اجتماعش را به جهانیان برساند. او به عنوان زن آزاد و مستقل میاندیشد. "رقص با جغد" پنجمین دفتر شعر غاده السمان است كه در آینده نزدیك با ترجمه عبدالحسین فرزاد به بازار نشر خواهد آمد. در این دفتر به گونهای بسیار ضمنی به مسائل سیاسی عرب و موقعیت آنان در قرن بیست و یكم اشاره دارد. از این دفتر به چاپ نرسیده شعر زیر را میخوانیم:
رقص با جغد پنجمین دفتر شعر از خانم دكتر غاده السمان است كه به گونه اى بسیار ضمنى به مسائل سیاسى اعراب و موقعیت آنان در قرن بیست و یكم اشاره دارد.
جغدى كه بشر را ناخوش دارد
به نیایش برخاستم تا خورشید بدرخشد،
و چون بدرخشید، مرا خاكستر كرد.
خوشه اى را به جان بپروردم
چون رسیده شد و خوردمش
مسمومم كرد.
شعار آزادى سر دادم
اما آنگاه كه گردونه هاى آزادى
با پرچم هایش در همه جا به گردش درآمد.
مرا پایمال كرد
من جغد نومیدى ام.
به هر كه دل دادم،
جانب مرا فروگذاشت
و خویشتن به جاى من سخن گفت،
بعد از آنكه بر من دهان بند نهاد.
و افزون بر آن اینكه
مردمان، مرا شوم مى دارند.
جغدى كه به هزاره سوم مى لغزد
مرا ضمادى بخشید،
از گل ها و گیاهان جادویى
تا چون به هزاره سوم مى لغزم،
بر قلبم مرهم بگذارم.
سپس گفت:
"این ضماد همچون مرهم عاشقان است
در یكى از نمایشنامه هاى شكسپیر،
آنجا كه شخص، نخستین چیزى را كه ببیند،
بدان عاشق مى شود،
و الاغى، خروسى از نژاد آدمى دید..."
من آن را راست پنداشتم
و مرهم را بر قلبم نهادم
و به هزاره سوم لغزیدم
اما دشنه هاى شكست،
پوستم را از هم مى درید
به روانى تیغ هاى سلمانى...
اى دوست!
گمان مكن كه باران مى بارد!
آنچه رخ مى دهد،
این است كه ما، دویست و پنجاه میلیون عرب،
عرق شرم مى ریزیم...
و یكباره در برابر بارو هاى هزاره سوم
�شیون و زارى مى كنیم
گریه، شیون مى كند،
بر سفره آنان كه به وطن شان تبعید شده اند،
و آنان كه از وطنشان به پیشخوان قهوه خانه هاى غربت
تبعید مى شوند
به رغم همه چیز،
هان! اینك منم، كه كارت هاى تبریك عید را،
همچون منشور هاى عشق،
به وطن عربى ام مى نویسم...
و صادقانه مى گویم:
در قرن دیگر دوستت خواهم داشت.
ترجمه دكتر عبدالحسین فرزاد _ دى ماه
طبق آماری که برخی طرفداران حقوق زن منتشر کرده اند ، در سراسر ادبیات فارسی ، از رودکی تا امروز ، در برابر ۸۰۰۰ شاعر شناخته شده مرد ، تنها ۴۰۰ شاعر زن وجود داشته اند! این رقم در فرهنگنامه زنان پارسیگو که شاعران سراسر قلمرو زبان فارسی را در بر می گیرد - یعنی ایران و افغانستان و تاجیکستان و پاکستان و...- به ۱۰۰۰ نام افزایش می یابد. در دنیای عرب نیز طبق گزارش معجم الشاعرات فی الجاهلیة و الاسلام از دوره جاهلیت تا دوره اسلامی - به استثنای روزگار معاصر- می توان به نام و زندگی نامه بیش از ۵۰۰ شاعر زن اشاره کرد.راستی چرا این چنین است و چرا شاعران زن ، نسبت به مردان ، کم شمار به نظر می رسند؟
اگر پاسخ این سوال را از مردگرایان روزگار طلب کنیم، پوزخندی می زنند و می گویند: پر واضح است که زن جماعت استعداد شاعری ندارند و نمی توانند با مردان در این عرصه رقابت کنند! و اگر همین پرسش را با یکی از جماعت فمنیست - کثرالله امثالهم ! - مطرح کنیم ، چینی به ابروان می افکنند و تقصیر را یکسره به گردن "پیشینه تاریخی مرد سالار " و " زیربنای فرهنگی جامعه" می افکنند که در طی قرون متمادی با ظلم و ستم و تبعیض هر گونه امکان رشد و شکوفایی و خلاقیت را از زن ایرانی و شرقی سلب کرده است!
واقعیت آن است که این هردو نگاه به شدت بسته و اسیر نگرش جنسیتی هستند و هیچ به این نکته توجه ندارند که شاعری از سرچشمه شعور انسانی می جوشد و زنانگی و مردانگی و پیری و جوانی و عوارضی از این دست نمی تواند فی نفسه آن را محدود کند. هر شاعری پیش از آنکه زن یا مرد باشد ، انسانی است با شعوری خلاق و احساس و عاطفه ای معمولا سرشارتر و نیرومند تر از انسانهای معمولی!
اگر سنتی که در گذشته در زمینه نگارش تذکره (زندگی نامه ) شاعران زن وجود داشت و آثاری چون اشعار النساء (تالیف ابوعبدالله مرزبانی خراسانی ، متوفی ۳۸۴ ه ق ) و اشعار الجواری (تالیف مفجع بصری، متوفی ۳۲۷ ه ق) و الاماء الشواعر (تالیف ابوالفرج اصفهانی ، متوفی ۳۵۶ ه ق ) و النساء الشواعر ( تالیف ابن الطراح ، متوفی ۷۲۰ ه ق) و کتاب بلاغات النساء از ابن طیفور (متوفی ۲۸۰ ه ق) را در تاریخ ادبیات این سوی جهان پدید آورده است ، تداوم می یافت ، ما امروز بهتر و علمی تر از این می توانستیم در مورد صحت و سقم این آمارها و دیدگاهها سخن بگوییم.
بی آنکه بخواهیم تاثیر شرایط اجتماعی گذشته را - با وجود سیاه نمایی ها و مبالغه هایی که در مورد آن صورت می گیرد - یکسره نادیده بگیریم ، می توانیم به عامل واقعی تری اشاره کنیم که باعث می شده زنان ، در گذشته کمتر به شعر و شاعری رسمی و حرفه ای روی بیاورند. این عامل به ماهیت "ادبیات رسمی" ما در گذشته بازمی گردد.
شاعری در گذشته سرزمین ما- جدا از ادبیات خانقاهی و عرفانی که آن هم از ادبیات مردانه دیگری حمایت می کرد - عمدتا در دو وادی "قصیده گویی" و مدیحه گستری و "غزل" و سخن عاشقانه منحصر و محصور بوده است. شاعران قدیم یا باید "مدح ممدوح" می گفتند و از طریق گرفتن صله از پادشاهان و دیگر اصحاب قدرت و ثروت ، چیزی به جیب می زدند ، یا باید زبان به "تغزل" می گشودند و می کوشیدند با شعری دلاویز در دل معشوق رخنه کنند و دامن وصالی به کف بیاورند!
ورود به این دو عرصه در گذشته به مقتضای طبع و سرشت مردان ، برای آنان امری طبیعی و دست کم متداول بود ، اما برای زنان ، به واسطه سرشت و خوی زن شرقی ، امری مطلوب و خواستنی شمرده نمی شد. زنان فرهیخته روزگارقدیم که اندک هم نبودند ، ترجیح می دادند به جای چاپلوسی برای اصحاب قدرت و جاه و یا فرود آمدن از اریکه معشوقی و ناز و روی آوردن به عجز و لابه و نیاز عاشقانه بر درگاه جنس مرد - به شیوه برخی از زنان شاعر این زمانه! - عطای شاعری رسمی را به لقای آن ببخشند و راه دیگری برای بیان احساسات و عواطف خودشان انتخاب کنند.
این راه ، همانا ادبیات غیر رسمی و به اصطلاح "عامیانه" بود. اگر به لالایی های مادرانه و بسیاری از تصنیفها و ترانه های محلی و اغلب متلها و قصه های روستایی و ...گوش بسپاریم ، صدای زنی را می شنویم که احساسات و رنجهای فروخورده خود را نجیبانه نغمه سرکرده است! اگر نام و نشان شاعران و آفرینندگان ادبیات عامیانه که اغلب یا بسیاری از آنها زن بوده اند ، بخلاف نوع شاعران رسمی ، برجای نمانده ، به این علت است که هیچ دربار و نهاد رسمی از آنها حمایت نکرده است و این سروده ها که از قضا صمیمانه ترین بخش از ادبیات ما را تشکیل می دهد ، سینه به سینه به ما رسیده و بخش عمده ای از آنها نیز در غوغای زمان - مثل نام آفرینندگانشان - از یادها رفته است!